اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت پنجم- شکنجه و اذیت و آزار شکنجه گران
Sep 17, 2020 ·
20m 49s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
مدتي بعد همة بازجوها را براي كاري صدا زدند و غير از
يكي دو نفر بقيه رفتند . در آن زيرزمين هيچكس بي نصيب نمانده و
همه شكنجه شده و هر يك گوشه يي افتاده بودند و با هر تكاني كه
ميخوردند صداي ناله شان شنيده مي شد . برادر مجاهدي كه چند متر
آن طرف تر روي زمين افتاده بود، در همان روز ۱۲ ارديبهشت دستگير
شده بود و در جريان دستگيري مقاومت كرده و تير خورده بود.
وي را با همان وضعيت به بازجويي آورده و زده بودند و بعد هم
در گوشه يي انداخته بودند . او دائماً از درد ناله ميكرد و گاه از زير چشمبندش به اطراف نگاه مي كرد و همين كه مي ديد كسي نيست،
با صداي بلند كه ما بشنويم ماجرايش را تعريف ميكرد كه چگونه
پاسداران خانه شان را زير آتش انواع سلاحها گرفته و همة افراد خانه
را به شهادت رسانده و فقط او چون تير به پايش خورده، زنده مانده
است.
به بچه هايي كه شكنجه شده و دور و برم بودند، بدون اينكه
هيچ كدام شان را بشناسم، به شدت احساس عشق و علاقه ميكردم.
گاه كه همه جا ساكت مي شد، گوشة چشمبندم را بالا ميزدم و آنها
را با علاقة زياد نگاه و در دلم همه شان را تحسين ميكردم. چندبار هم
وقتي چشمبندم را بالا زدم، خواهري كه در نزديكيم نشسته بود به طور
همزمان، چشمبندش را بالا زد، به هم نگاه كرديم و خنديديم و به اين
وسيله به يكديگر روحيه داديم.
آنشب دچار خونريزي داخلي شدم و تا صبح چندبار با ادرار
خون آلود مواجه شدم.
جوان ورزشكاري را در راهرو به تخت بسته بودند، هرچه اصرار
ميكرد از تخت بازش كنند تا به توالت برود بازش نمي كردند و او
هم ناگزير با وجود فشار زيادي كه رويش بود، در همان وضعيت
ادرار ميكرد، كه تماماً خون بود، تازه وقتي بازجوها ميآمدند و اين
صحنه را مي ديدند با شلاق به جانش مي ا فتادند. همة اين صحنه ها در
مقابل چشمان دهها نفر )از زن و مرد( رخ ميداد.
آن شب تا صبح همه از درد بيدار بوديم و هرازگاهي صداي
نالة يكي مان بلند ميشد. نيمه شب يكي از بازجوها كه هيكل گنده يي داشت، بالاي سرم آمد و گفت از جايم بلند شوم و همراهش بروم.
من به سختي بلند شدم و دنبالش راه افتادم، چهره اش را نميديدم ولي
از نحوة حرف زدن و راه رفتنش ميترسيدم كه بخواهد بلايي سرم
بياورد. مرا بالاي سر همان جوان ورزشكار برد و چشمبند او را بالا زد
و از من پرسيد: او را ميشناسي؟
جوان هم به زور چشمهايش را باز كرد و مرا نگاه كرد و دوباره
بست . حالش خيلي وخيم بود. صورتش كبود و متورم و خون آلود
بود. دستهايش كه با دستبند به بالاي تخت بسته بودند سياه و متورم
بود و مشخص بود كه با شلاق به سروصورت و دستهايش زده بودند.
گفتم: نميشناسم.
به نظرمي آمد هيچ چيزي از او نمي دانند و او هم هيچ حرفي به آنها
نزده است.
زماني كه داشتم برميگشتم كه بنشينم، همان بازجو با بي شرمي
سعي كرد خودش را به من بچسباند و در همان حال فحش و ناسزا هم
ميداد، چون ميدانست كه من پاهايم مجروح است و نمي توانم سريع
حركت كنم و خودم را كنار بكشم و از اين مسأله با حيوان صفتي
سوءاستفاده ميكرد. خودم را به هر ترتيبي بود كنار كشيدم و روي
زمين كنار بقية بچه ها انداختم و نفس راحتي كشيدم.
بازجوها تا صبح دائم در رفت و آمد بودند، گاه با سر و صداي
بلند و خوشحالي مي آمدند و نام برخي از مسئولان سرشناس مجاهدين
را مي بردند و ميگفتند فلاني هم كشته شد، فلاني هم كشته شد
و بعد سراغ تك تك بچه ها مي آمدند و ميگفتند: آيا ميخواهي ببريم كشته ها را ببيني؟ مي گفتند بدبختها ديگر سازمان تمام شد و
همه كشته يا دستگير شدند. داريد براي كي مقاومت ميكنيد؟…
عكس شهيدان واقعة آن روز را چاپ كرده بودند و به بعضي ها نشان
مي دادند كه شناسايي كنند . در دلم به اين حماقت آنها مي خنديدم و
در حرفهايشان، به وضوح ترس شان از مجاهدين را احساس ميكردم و
اين دردم را تسكين ميداد.
تا صبح به همين ترتيب گذشت. صبح تعداد زيادي از ما را به خط
كرده، به محل ديگري برده و تحويل آنها دادند. آنجا يك ساختمان
۳طبقه بود كه طبقة اول و دوم آن شعبه هاي بازجويي بود و طبقة
سومش شعبه هاي بيدادگاه بود. مرا به شعبة ۷ در طبقة دوم بردند . در
آنجا هم تعداد زيادي زنداني در راهرو سراسري شعبه روي زمين با
پاهاي شکنجه شده، باد كرده و خونين نشسته بودند . در آنجا هيچكس
نبايست كمترين صدايي بكند. حتي اگر كسي نالة ضعيفي ميكرد با
مشت و لگد به جانش مي افتادند. از داخل بعضي اتاقهاي شعبه صداي
شلاق و شكنجه و جيغ و فرياد مي آمد. پاي يك دختر مجاهد كه
حالا حق نداشت ناله هم بكند، به قدري آش ولاش شده بود كه
نميتوانست هيچ تكاني بخورد. تقريباً هيچ پوست و گوشتي از مچ پا
به پايين نمانده بود و از مچ به بالا هم تمام پوست كنده شده و گوشت
قرمز مثل لبو بيرون زده بود. براي جا به جايي اش به اتاق بازجويي و جاهاي ديگر ابتدا ويلچر آوردند و با ويلچر جا به جا مي كردند،
ولي بعداً يكي از بازجوها دستور داد كه لازم نكرده ويلچر بياورند
و بايد خودش راه برود. هربار كه ميخواستيم توالت برويم، به عمد
خودم را سرگرم و معطل ميكردم تا بتوانم با او به دستشويي بروم و
بتوانم كمكش كنم. هرچند خودم با سختي تمام ميتوانستم تعادلم
را در حالت ايستاده نگهدارم، ولي وقتي او را ميديدم درد خودم را
فراموش ميكردم. در صف توالت، طوري قرار ميگرفتم كه جلو او
قرار بگيرم و او بتواند خودش را به من تكيه دهد. طي كردن فاصلة
شعبه تا توالت كه در انتهاي راهرو بود، با توجه به وضعيت پاهاي
شكنجه شدة بچه ها، آنقدر سخت بود كه وقتي ميرسيديم همه
نفس نفس ميزديم.
درشعبة ۷ آن جايي كه ما نشسته بوديم، مادرجواني هم بود كه يك
بچة چند ماهة شيرخواره به نام بهاره داشت. وقتي نوبت بازجويي ا ش
رسيد و او را به اتاق شكنجه بردند، بهاره خيلي گريه ميكرد و هرچه
ما تلاش ميكرديم ساكت نميشد. صداي شلاق و فريادهاي مادرش
از اتاق شكنجه ميآمد. وقتي مادرش را بعد از چند ساعت از اتاق
شكنجه بيرون آوردند، توانست او را ساكت كند. به سختي و توأم
با درد زياد بچه اش را بغل ميكرد و براي تميزكردنش به توالت
ميبرد. درحالي كه وزن خودش را هم نمي توانست روي پاهايش كه
آش ولاش بودند تحمل كند.
حالا بعد از دودهه كه از آن زمان ميگذرد، بهاره يكي از
رزمندگان ارتش آزاديبخش است. اولين باري كه او را در ارتش ديدم، آنقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. او را صدا كردم و
برايش آن روزهاي زندان را تعريف كردم. خودش هم با علاقه گوش
ميكرد. آنموقع كه در شعبة بازجويي او را بغل مي كرديم تا ساكتش
كنيم، هرگز حتي به خواب هم چنين چشم ا ندازي را نميديدم كه
روزي مبارزه و مقاومت ما تا سطح ارتش آزاديبخش ملي ارتقا
خواهد يافت و من بهاره را در هيأت يك رزمندة آزادي در آغوش
خواهم كشيد.
....
يكي دو نفر بقيه رفتند . در آن زيرزمين هيچكس بي نصيب نمانده و
همه شكنجه شده و هر يك گوشه يي افتاده بودند و با هر تكاني كه
ميخوردند صداي ناله شان شنيده مي شد . برادر مجاهدي كه چند متر
آن طرف تر روي زمين افتاده بود، در همان روز ۱۲ ارديبهشت دستگير
شده بود و در جريان دستگيري مقاومت كرده و تير خورده بود.
وي را با همان وضعيت به بازجويي آورده و زده بودند و بعد هم
در گوشه يي انداخته بودند . او دائماً از درد ناله ميكرد و گاه از زير چشمبندش به اطراف نگاه مي كرد و همين كه مي ديد كسي نيست،
با صداي بلند كه ما بشنويم ماجرايش را تعريف ميكرد كه چگونه
پاسداران خانه شان را زير آتش انواع سلاحها گرفته و همة افراد خانه
را به شهادت رسانده و فقط او چون تير به پايش خورده، زنده مانده
است.
به بچه هايي كه شكنجه شده و دور و برم بودند، بدون اينكه
هيچ كدام شان را بشناسم، به شدت احساس عشق و علاقه ميكردم.
گاه كه همه جا ساكت مي شد، گوشة چشمبندم را بالا ميزدم و آنها
را با علاقة زياد نگاه و در دلم همه شان را تحسين ميكردم. چندبار هم
وقتي چشمبندم را بالا زدم، خواهري كه در نزديكيم نشسته بود به طور
همزمان، چشمبندش را بالا زد، به هم نگاه كرديم و خنديديم و به اين
وسيله به يكديگر روحيه داديم.
آنشب دچار خونريزي داخلي شدم و تا صبح چندبار با ادرار
خون آلود مواجه شدم.
جوان ورزشكاري را در راهرو به تخت بسته بودند، هرچه اصرار
ميكرد از تخت بازش كنند تا به توالت برود بازش نمي كردند و او
هم ناگزير با وجود فشار زيادي كه رويش بود، در همان وضعيت
ادرار ميكرد، كه تماماً خون بود، تازه وقتي بازجوها ميآمدند و اين
صحنه را مي ديدند با شلاق به جانش مي ا فتادند. همة اين صحنه ها در
مقابل چشمان دهها نفر )از زن و مرد( رخ ميداد.
آن شب تا صبح همه از درد بيدار بوديم و هرازگاهي صداي
نالة يكي مان بلند ميشد. نيمه شب يكي از بازجوها كه هيكل گنده يي داشت، بالاي سرم آمد و گفت از جايم بلند شوم و همراهش بروم.
من به سختي بلند شدم و دنبالش راه افتادم، چهره اش را نميديدم ولي
از نحوة حرف زدن و راه رفتنش ميترسيدم كه بخواهد بلايي سرم
بياورد. مرا بالاي سر همان جوان ورزشكار برد و چشمبند او را بالا زد
و از من پرسيد: او را ميشناسي؟
جوان هم به زور چشمهايش را باز كرد و مرا نگاه كرد و دوباره
بست . حالش خيلي وخيم بود. صورتش كبود و متورم و خون آلود
بود. دستهايش كه با دستبند به بالاي تخت بسته بودند سياه و متورم
بود و مشخص بود كه با شلاق به سروصورت و دستهايش زده بودند.
گفتم: نميشناسم.
به نظرمي آمد هيچ چيزي از او نمي دانند و او هم هيچ حرفي به آنها
نزده است.
زماني كه داشتم برميگشتم كه بنشينم، همان بازجو با بي شرمي
سعي كرد خودش را به من بچسباند و در همان حال فحش و ناسزا هم
ميداد، چون ميدانست كه من پاهايم مجروح است و نمي توانم سريع
حركت كنم و خودم را كنار بكشم و از اين مسأله با حيوان صفتي
سوءاستفاده ميكرد. خودم را به هر ترتيبي بود كنار كشيدم و روي
زمين كنار بقية بچه ها انداختم و نفس راحتي كشيدم.
بازجوها تا صبح دائم در رفت و آمد بودند، گاه با سر و صداي
بلند و خوشحالي مي آمدند و نام برخي از مسئولان سرشناس مجاهدين
را مي بردند و ميگفتند فلاني هم كشته شد، فلاني هم كشته شد
و بعد سراغ تك تك بچه ها مي آمدند و ميگفتند: آيا ميخواهي ببريم كشته ها را ببيني؟ مي گفتند بدبختها ديگر سازمان تمام شد و
همه كشته يا دستگير شدند. داريد براي كي مقاومت ميكنيد؟…
عكس شهيدان واقعة آن روز را چاپ كرده بودند و به بعضي ها نشان
مي دادند كه شناسايي كنند . در دلم به اين حماقت آنها مي خنديدم و
در حرفهايشان، به وضوح ترس شان از مجاهدين را احساس ميكردم و
اين دردم را تسكين ميداد.
تا صبح به همين ترتيب گذشت. صبح تعداد زيادي از ما را به خط
كرده، به محل ديگري برده و تحويل آنها دادند. آنجا يك ساختمان
۳طبقه بود كه طبقة اول و دوم آن شعبه هاي بازجويي بود و طبقة
سومش شعبه هاي بيدادگاه بود. مرا به شعبة ۷ در طبقة دوم بردند . در
آنجا هم تعداد زيادي زنداني در راهرو سراسري شعبه روي زمين با
پاهاي شکنجه شده، باد كرده و خونين نشسته بودند . در آنجا هيچكس
نبايست كمترين صدايي بكند. حتي اگر كسي نالة ضعيفي ميكرد با
مشت و لگد به جانش مي افتادند. از داخل بعضي اتاقهاي شعبه صداي
شلاق و شكنجه و جيغ و فرياد مي آمد. پاي يك دختر مجاهد كه
حالا حق نداشت ناله هم بكند، به قدري آش ولاش شده بود كه
نميتوانست هيچ تكاني بخورد. تقريباً هيچ پوست و گوشتي از مچ پا
به پايين نمانده بود و از مچ به بالا هم تمام پوست كنده شده و گوشت
قرمز مثل لبو بيرون زده بود. براي جا به جايي اش به اتاق بازجويي و جاهاي ديگر ابتدا ويلچر آوردند و با ويلچر جا به جا مي كردند،
ولي بعداً يكي از بازجوها دستور داد كه لازم نكرده ويلچر بياورند
و بايد خودش راه برود. هربار كه ميخواستيم توالت برويم، به عمد
خودم را سرگرم و معطل ميكردم تا بتوانم با او به دستشويي بروم و
بتوانم كمكش كنم. هرچند خودم با سختي تمام ميتوانستم تعادلم
را در حالت ايستاده نگهدارم، ولي وقتي او را ميديدم درد خودم را
فراموش ميكردم. در صف توالت، طوري قرار ميگرفتم كه جلو او
قرار بگيرم و او بتواند خودش را به من تكيه دهد. طي كردن فاصلة
شعبه تا توالت كه در انتهاي راهرو بود، با توجه به وضعيت پاهاي
شكنجه شدة بچه ها، آنقدر سخت بود كه وقتي ميرسيديم همه
نفس نفس ميزديم.
درشعبة ۷ آن جايي كه ما نشسته بوديم، مادرجواني هم بود كه يك
بچة چند ماهة شيرخواره به نام بهاره داشت. وقتي نوبت بازجويي ا ش
رسيد و او را به اتاق شكنجه بردند، بهاره خيلي گريه ميكرد و هرچه
ما تلاش ميكرديم ساكت نميشد. صداي شلاق و فريادهاي مادرش
از اتاق شكنجه ميآمد. وقتي مادرش را بعد از چند ساعت از اتاق
شكنجه بيرون آوردند، توانست او را ساكت كند. به سختي و توأم
با درد زياد بچه اش را بغل ميكرد و براي تميزكردنش به توالت
ميبرد. درحالي كه وزن خودش را هم نمي توانست روي پاهايش كه
آش ولاش بودند تحمل كند.
حالا بعد از دودهه كه از آن زمان ميگذرد، بهاره يكي از
رزمندگان ارتش آزاديبخش است. اولين باري كه او را در ارتش ديدم، آنقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. او را صدا كردم و
برايش آن روزهاي زندان را تعريف كردم. خودش هم با علاقه گوش
ميكرد. آنموقع كه در شعبة بازجويي او را بغل مي كرديم تا ساكتش
كنيم، هرگز حتي به خواب هم چنين چشم ا ندازي را نميديدم كه
روزي مبارزه و مقاومت ما تا سطح ارتش آزاديبخش ملي ارتقا
خواهد يافت و من بهاره را در هيأت يك رزمندة آزادي در آغوش
خواهم كشيد.
....
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments