آخرین خندهی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد - قسمت ۴
Feb 27, 2019 ·
34m 3s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
آخرین خندهی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در چهارمین قسمت از این کتاب صوتی از «مادر آبی» میگوید؛ از ناهید و هایده، دانشجویان قزوینی که بخاطر احترام به پیکر اشرف رجوی و موسی خیابانی بر سر دار شدند. از اشتباه در صف اعدام و مجاهدی که در برفهای تپهی پشت اوین در خون غلطید. از اعظم، جلیله و رویا و از عشقی که هرگز نمیمیرد و زخمی که روح انسان را میسوزاند....
مادر آبی دلاور و دوست داشتنی
جا دارد بعد از رفتن آصف و دیگر بچه ها. .. از مادر آبی یاد کنم که مثل پروانه گرد شمع وجودشان میچرخید. بسیار مهربان و از جنوب تهران بود. چشمان آبی داشت و از آنجا که اغلب بچه ها در بند اسم مستعار داشتند ما هم بخاطر چشمهای آبیش به او مادر آبی میگفتیم. او همیشه خوشرو و با محبت بود. چند روز بعد که با مادر آبی قدم میزدم از او پرسیدم: «چرا روزی که بچه ها را میبردند شما آنقدر نماز خواندید؟» مادر گفت: «برای سر فرازی این دخترهای گلم نماز میخواندم. چه آرام و معصوم میرفتند...»
یک روز دو دختر بسیار تکیده را که معلوم بود دوقلو هستند با پاهای کبود و زخمی به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده، اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم. صبح روز بیست بهمن شصد هر دو را باهم برای بازجویی صدا زندند ولی زود برگشتند. ناهید گفت امروز ما را بالای سر اجساد اشرف رجوی و موسی خیابانی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم. ولی من قبول نکردم و بازجو گفت آماده باش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود. چه روز عجیبی بود ناهید و هایده، هر دو به خاطر اشرف رجوی و موسی خیابانی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند.
اعدام اشتباهی
یکی از اتفاقات بسیار دردناک اعدام بی حساب و کتاب و اشتباهی افراد بود. نقل و انتقال زندانیان در داخل زندان به این صورت انجام میگرفت که همه نفرات را پشت سرهم ستون میکردند و هر کس گوشهی لباس جلویی را میگرفت و حرکت میکردند. یکی از خواهران هم سلولیم ماجرایی را که برای خودش پیش آمده بود برایم تعریف کرد:
«یکی از روزهای زمستان ۶۰ از ساختمان دادستانی بیرون آمدیم تا ما را به بند برگردانند. نگو که در همان لحظه صف دیگری نیز که شامل زندانیان اعدامی بود همزمان از ساختمان بیرون آمد. هنوز اول راه بودیم که صف ما از وسط قطع شد و چون چشمبند داشتیم اشتباهی به پشت صفی رفتیم که آنها را برای اعدام میبردند.کمیکه جلو رفتیم احساس کردم مسیر اشتباه است و همان مسیر هر روزی نیست به زندانبان گفتم: «مگر ما را به بند نمیبرید؟»گفت: «مگر نشیندی که شما برای اعدام میروید؟» با صدای بلند داد: «زدم که برای چی مرا برای اعدام میبرید؟» با سماجت برگشتم. همان موقع دختر دیگری که اسمش نسرین بود با صدای بلند گفت: «مرا اشتباهی آوردهاید. من تازه دستگیر شدهام. اشتباهی هم دستگیر شدهام و اصلا کارهای نیستم مرا کجا میبرید؟» ولی او را برای اعدام بردند از آن پس دیگر هیچ وقت از آن خواهر خبری نشد.
پرندهای خونین بال بر روی برفهای اوین
در داخل اتاق به تپههای سفید برفی نگاه میکردم. یکدفعه دیدم یک نفر تلوتلو خوران از روی تپه ها به سمت بالا میرود. خشکم زده بود که او کیست؟ در همین حین صدای شلیک سه تک تیر آمد و آن مرد جوان بر روی برفها افتاد. چند نفر سر رسیدند و پیکر غرق در خون او را برداشتند و بردند و من برفهای خونین را میدیدم و نمیدانستم موضوع چیست؟
جنگ رو در رو
من اعظم را از بیرون میشناختم. از بخش دانش آموزی جبوب تهران بود. آوازه مقاومت اعظم در زیر شکنجه در همهی بندها پیچیده بود. زیر حکم اعدام بود. بعدا شنیدم این مجاهد قهرمان در جریان قتل عام سال ۶۷ اعدام شده است.
عقدههای سر ریز شده دژخیم
بند ۲۰۹ اوین بازجویی داشت که میگفتند از دانشجویان خط امامیو عضو سپاه پاسداران بود. اسم واقعیش را نمیدانم ولی اوایل، اسمش صالح بود. این بازجو وقتی کم کم از عشق مجاهدین به مسعود رجوی آگاهی پیدا کرد اسم خود را عوض کرد و اسم خودش را مسعود گذاشت. بعدا یکروز که به سرور گفتم نمیفهمم چرا این شکنجه گر اسم خودش را مسعود گذاشته؟ سرور گفت: «او میخواهد این نام را لوث کند و عشق ما به مسعود را مخدوش کند.»
حماسه صلابت و پایدار با سرور مشهدی
اولین بار وقتی در بند ۲۴۰ بالا بودم او به اتاق ما منتقل شد. سرور طی مدتی که در ۲۰۹ بود خیلی کابل خورده بود. طوری که به سختی روی پاهایش راه میرفت. بعدها خبردار شدم که سرور، همان طور که خودش هم میگفت هرگز به دادگاه نرفت و بدون هیچ حکمیاعدام شد.
عشقی که هرگز نمیمیرد...
با جلیله فروتن هم اتاقی بودم. جلیله یک معلم انقلابی بود که همزمان در درمانگاه هم کار میکرد. در ۲۷ سالگی دستگیر شد. جلیله پس از تحمل چهار سال اسارت از زندان آزاد شد. او در شهریور ۶۶ به ارتش آزادیبخش پیوست و سرانجام در سال ۶۷ در عملیات فروغ جاویدان بشهادت رسید.
زخمیکه روح انسان را میسوزاند
روزی در اتاق باز شد و یک نفر جدید به جمعمان اضافه شد. اسمش رویا بود. بسار ژولیده بود با سرو وضع کثیف و کاملا آشفته و در هم ریخته. تعادلش را از دست داده بود. یک روز وقتی رویا را بردند، مینو به ما گفت: «رویا هیچ فعالیت سیاسی نداشته، ولی بازجویان وحشی به خیال این که او دارد مقاومت میکند، به او تجاوز کردهاند و او به همین جهت تعادلش را از دست داده است.»
مادر آبی دلاور و دوست داشتنی
جا دارد بعد از رفتن آصف و دیگر بچه ها. .. از مادر آبی یاد کنم که مثل پروانه گرد شمع وجودشان میچرخید. بسیار مهربان و از جنوب تهران بود. چشمان آبی داشت و از آنجا که اغلب بچه ها در بند اسم مستعار داشتند ما هم بخاطر چشمهای آبیش به او مادر آبی میگفتیم. او همیشه خوشرو و با محبت بود. چند روز بعد که با مادر آبی قدم میزدم از او پرسیدم: «چرا روزی که بچه ها را میبردند شما آنقدر نماز خواندید؟» مادر گفت: «برای سر فرازی این دخترهای گلم نماز میخواندم. چه آرام و معصوم میرفتند...»
یک روز دو دختر بسیار تکیده را که معلوم بود دوقلو هستند با پاهای کبود و زخمی به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده، اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را میشناختم. صبح روز بیست بهمن شصد هر دو را باهم برای بازجویی صدا زندند ولی زود برگشتند. ناهید گفت امروز ما را بالای سر اجساد اشرف رجوی و موسی خیابانی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم. ولی من قبول نکردم و بازجو گفت آماده باش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود. چه روز عجیبی بود ناهید و هایده، هر دو به خاطر اشرف رجوی و موسی خیابانی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها میخواست که به سردارانشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند.
اعدام اشتباهی
یکی از اتفاقات بسیار دردناک اعدام بی حساب و کتاب و اشتباهی افراد بود. نقل و انتقال زندانیان در داخل زندان به این صورت انجام میگرفت که همه نفرات را پشت سرهم ستون میکردند و هر کس گوشهی لباس جلویی را میگرفت و حرکت میکردند. یکی از خواهران هم سلولیم ماجرایی را که برای خودش پیش آمده بود برایم تعریف کرد:
«یکی از روزهای زمستان ۶۰ از ساختمان دادستانی بیرون آمدیم تا ما را به بند برگردانند. نگو که در همان لحظه صف دیگری نیز که شامل زندانیان اعدامی بود همزمان از ساختمان بیرون آمد. هنوز اول راه بودیم که صف ما از وسط قطع شد و چون چشمبند داشتیم اشتباهی به پشت صفی رفتیم که آنها را برای اعدام میبردند.کمیکه جلو رفتیم احساس کردم مسیر اشتباه است و همان مسیر هر روزی نیست به زندانبان گفتم: «مگر ما را به بند نمیبرید؟»گفت: «مگر نشیندی که شما برای اعدام میروید؟» با صدای بلند داد: «زدم که برای چی مرا برای اعدام میبرید؟» با سماجت برگشتم. همان موقع دختر دیگری که اسمش نسرین بود با صدای بلند گفت: «مرا اشتباهی آوردهاید. من تازه دستگیر شدهام. اشتباهی هم دستگیر شدهام و اصلا کارهای نیستم مرا کجا میبرید؟» ولی او را برای اعدام بردند از آن پس دیگر هیچ وقت از آن خواهر خبری نشد.
پرندهای خونین بال بر روی برفهای اوین
در داخل اتاق به تپههای سفید برفی نگاه میکردم. یکدفعه دیدم یک نفر تلوتلو خوران از روی تپه ها به سمت بالا میرود. خشکم زده بود که او کیست؟ در همین حین صدای شلیک سه تک تیر آمد و آن مرد جوان بر روی برفها افتاد. چند نفر سر رسیدند و پیکر غرق در خون او را برداشتند و بردند و من برفهای خونین را میدیدم و نمیدانستم موضوع چیست؟
جنگ رو در رو
من اعظم را از بیرون میشناختم. از بخش دانش آموزی جبوب تهران بود. آوازه مقاومت اعظم در زیر شکنجه در همهی بندها پیچیده بود. زیر حکم اعدام بود. بعدا شنیدم این مجاهد قهرمان در جریان قتل عام سال ۶۷ اعدام شده است.
عقدههای سر ریز شده دژخیم
بند ۲۰۹ اوین بازجویی داشت که میگفتند از دانشجویان خط امامیو عضو سپاه پاسداران بود. اسم واقعیش را نمیدانم ولی اوایل، اسمش صالح بود. این بازجو وقتی کم کم از عشق مجاهدین به مسعود رجوی آگاهی پیدا کرد اسم خود را عوض کرد و اسم خودش را مسعود گذاشت. بعدا یکروز که به سرور گفتم نمیفهمم چرا این شکنجه گر اسم خودش را مسعود گذاشته؟ سرور گفت: «او میخواهد این نام را لوث کند و عشق ما به مسعود را مخدوش کند.»
حماسه صلابت و پایدار با سرور مشهدی
اولین بار وقتی در بند ۲۴۰ بالا بودم او به اتاق ما منتقل شد. سرور طی مدتی که در ۲۰۹ بود خیلی کابل خورده بود. طوری که به سختی روی پاهایش راه میرفت. بعدها خبردار شدم که سرور، همان طور که خودش هم میگفت هرگز به دادگاه نرفت و بدون هیچ حکمیاعدام شد.
عشقی که هرگز نمیمیرد...
با جلیله فروتن هم اتاقی بودم. جلیله یک معلم انقلابی بود که همزمان در درمانگاه هم کار میکرد. در ۲۷ سالگی دستگیر شد. جلیله پس از تحمل چهار سال اسارت از زندان آزاد شد. او در شهریور ۶۶ به ارتش آزادیبخش پیوست و سرانجام در سال ۶۷ در عملیات فروغ جاویدان بشهادت رسید.
زخمیکه روح انسان را میسوزاند
روزی در اتاق باز شد و یک نفر جدید به جمعمان اضافه شد. اسمش رویا بود. بسار ژولیده بود با سرو وضع کثیف و کاملا آشفته و در هم ریخته. تعادلش را از دست داده بود. یک روز وقتی رویا را بردند، مینو به ما گفت: «رویا هیچ فعالیت سیاسی نداشته، ولی بازجویان وحشی به خیال این که او دارد مقاومت میکند، به او تجاوز کردهاند و او به همین جهت تعادلش را از دست داده است.»
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments