آخرین خندهی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد - قسمت ۶
Mar 8, 2019 ·
30m 58s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
آخرین خندهی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در ششمین قسمت از این کتاب صوتی از خائنی صحبت میشود که چاپلوسانه برای شناسایی اقدام میکرده است. همچنین از حکم شلاق جمعی و حکم اعدام در ۲ دقیقه نقل شده و اینکه چگونه از یک قدمی تیرباران گذشته و بازجوییهای طاقت فرسا و طولانی را پشت سر گذاشتهاست.
چشمهای پرخون و وحشی!
١١ اردیبشهت ٦١ یك شب مرا برای بازجویی صدا زدند. بازجوییهای شبانه بیش از اینكه بازجویی باشد، برای ایجاد ترس و وحشت بود. چون معمولاً شبها بازجویی انجام نمیشد و بیشتر وقت به شكنجه میگذشت. از وقتی اسمم را خواندند حدس زدم كه الان باید با حرفهای جدیدی از طرف بازجو رو به رو بشوم چون به یقین حالا دیگراز نظر آنها من دانش آموز ترك تحصیل كرده سال ٥٩ كه فقط یك مقطع هوادار بوده، نبودم. ساعتی بود كه دادستانی تا حدودی خلوت بود، حدود نیمساعت گذشته بود كه یكی كنارم ایستاد. همان خائن بود كه با صدایی آزاردهنده و لحنی چاپلوسانه پرسید: كی دستگیر شدهای؟ پاسخش را ندادم. گفت هر چه داری بنویس؛ من همه چیز را در مورد تو گفته ام و نیاز نیست فكركنی. ولی گویا بازجو هم می دانست كه دیگر من چیزی بیشتر از آن خائن ندارم و فقط میخواست به من حالی كند كه همه چیز را میداند و دق دلش را خالی كند. یكباروقتی بی اختیار برگشتم و او را دیدم چشمانش مانند یك جانور درنده پر از خون بود و چهرهیی وحشی و پر ازكینه داشت.
آن شب از ساعت دو به بعد یكباره فضای دادستانی عوض شد. بیا برو و شلوغی زیادی ایجاد شد. از تحركات بازجوها و گروه ضربت مشخص بود كه حتماً دستگیری جدیدی دارند. بازجو مرا در همان وضعیت رها کرد. بعدازظهر از روی اخبار رادیو رژیم فهمیدیم كه آنشب قهرمانانی چون محمد ضابطی و طاهره(نصرت رمضانی) مسئولم در دورة میلیشیایی در این تهاجم شهید شدهاند.
شلاق جمعی
بعد از چند روز، دوباره صدای بلندگو بلند شد و تعدادی اسم را برای بازجویی خواند. اسم من هم جزو آنها بود كه باید برای بازجویی میرفتم. وقتی به شعبه بازجویی رسیدیم، هیچ صحبت و سؤال و جوابی نشد. بازجو فقط گفت به خاطر اینكه از بازجویی فرار كردهای، باید تنبیه بشوی و ٦٠ ضربه شلاق داری. بازجو اضافه كرد شلاقتان جمعی است! منظورش را نمیفهمیدم ولی چند دقیقه بعد دیدم دو تخت را كنارهم گذاشتند و من و ١٥ خواهر دیگر را كه گویا همه آنها همان كار مرا كرده و آنشب از بازجویی به بند برگشته بودند را روی تخت روی هم ریختند و ٦٠ ضربه را با یك دست به پای همه زدند.
صدور حكم اعدام ظرف دو دقیقه
روز ٥تیر ٦١ مرا برای بازجویی صدا زدند. وقتی به دادستانی رسیدم گفتند امروز دادگاه داری. دادگاه با چشم بسته حداكثر پنج دقیقه طول كشید. آخوند نیری كیفرخواست مراكه ١٧ محور داشت خواند و آخرش گفت به خاطر اینكه در قیام مسلحانه شركت داشتهای و برای این سازمان سلاح جمع كردهای حكم اعدام برایت صادر شده است، آن را امضاکن. گفتم هیچكدام از آنچه را خواندید، قبول ندارم. حكم را هم امضا نمیكنم، من اصلاًكارهیی نبودم. نیری گفت پس بیا مصاحبه كن و بگو كه فعالیتی نمیكنی. گفتم من كاری نكردهام كه مصاحبه كنم. سرانجام، بدون امضای حكم مرا از اتاق بیرون فرستادند و به بند برگرداندند. تا آخر تابستان ٦١ هیچ خبری نشد، نه بازجویی رفتم و نه برای حكم صدایم زدند.
در یك قدمی تیرباران
اواسط پاییز ٦١ یكبار حوالی ساعت هفت – هشت عصر بود كه مرا به تنهایی برای بازجویی صدا زدند. خیلی سریع با همه خداحافظی كردم. بچهها نگران نگاه میكردند. بیش از ٩٠ درصد فكر میكردم كه برای اجرای حكم میروم. پاسداری كه مرا میبرد خیلی عجله داشت و مرا پشت در اتاق بازجویی شعبه ٧ برد. نمیدانستم آنشب سرنوشت خودم چه میشود. از آنجا كه در صف مقابل نبودم، دچارتردید و شك شده بودم. ولی از اینكه به هرحال توانسته بودم برای آخرین بار تعدادی از یارانم را در آخرین لحظاتشان ببینم، هم خوشحال بودم و هم غمگین.
همینطوركه نشسته بودم دو مرد به داخل اتاق آمدند و یكی از آنها به دیگری گفت چشم بندت را بالا بزن ببین خودش است؟ فهمیدم میخواهند مرا توسط نفر دیگری شناسایی كنند. ولی یقین داشتم كه او مرا نمیشناسد. مرا به راهرو برگرداندند، ولی این بار راهرو خلوت بود و دیگرخبری از بچههای اعدامی نبود. آنها را برده بودند. خیلی بیتاب و بیقرار بودم.
همانجا ایستادم وگفتم قراراست به بند برگردم. زن پاسدار مرا حركت داد و برد كنار تعدادی كه در بیرون در ایستاده بودند و گفت اینجا بایست تا دایی جلیل (همان پاسداری كه زندانیان راجابه جا میكرد) بیاید و شما را ببرد.
همین كه رسیدم، بچهها بیدار بودند و همدیگر را در آغوش كشیدیم، آنها میگفتند همهاش دعا میكردیم كه برگردی.
تا بهمن ٦١ كه مجدداً تجدید محاكمه شدم، بارها برای بازجویی به ٢٠٩ و شعبه ٧ رفتم كه در این بازجوییها همواره رد برادرانم را از من میخواستند و من هم هربار پاسخم منفی بود.
بعد از مدتی به شعبه ٧ منتقل شدم و آخرین بار هم بعد از بازجویی در شعبه ٧، به دادگاه فرستاده شدم و این بار مرا به ٢٠٩ بردند كه زیر نظرسپاه اداره می شد، اما هنوزجواب دادگاه نیامده بود.
این پرفشارترین بازجوییهایی بود كه به یاد میآورم.
چشمهای پرخون و وحشی!
١١ اردیبشهت ٦١ یك شب مرا برای بازجویی صدا زدند. بازجوییهای شبانه بیش از اینكه بازجویی باشد، برای ایجاد ترس و وحشت بود. چون معمولاً شبها بازجویی انجام نمیشد و بیشتر وقت به شكنجه میگذشت. از وقتی اسمم را خواندند حدس زدم كه الان باید با حرفهای جدیدی از طرف بازجو رو به رو بشوم چون به یقین حالا دیگراز نظر آنها من دانش آموز ترك تحصیل كرده سال ٥٩ كه فقط یك مقطع هوادار بوده، نبودم. ساعتی بود كه دادستانی تا حدودی خلوت بود، حدود نیمساعت گذشته بود كه یكی كنارم ایستاد. همان خائن بود كه با صدایی آزاردهنده و لحنی چاپلوسانه پرسید: كی دستگیر شدهای؟ پاسخش را ندادم. گفت هر چه داری بنویس؛ من همه چیز را در مورد تو گفته ام و نیاز نیست فكركنی. ولی گویا بازجو هم می دانست كه دیگر من چیزی بیشتر از آن خائن ندارم و فقط میخواست به من حالی كند كه همه چیز را میداند و دق دلش را خالی كند. یكباروقتی بی اختیار برگشتم و او را دیدم چشمانش مانند یك جانور درنده پر از خون بود و چهرهیی وحشی و پر ازكینه داشت.
آن شب از ساعت دو به بعد یكباره فضای دادستانی عوض شد. بیا برو و شلوغی زیادی ایجاد شد. از تحركات بازجوها و گروه ضربت مشخص بود كه حتماً دستگیری جدیدی دارند. بازجو مرا در همان وضعیت رها کرد. بعدازظهر از روی اخبار رادیو رژیم فهمیدیم كه آنشب قهرمانانی چون محمد ضابطی و طاهره(نصرت رمضانی) مسئولم در دورة میلیشیایی در این تهاجم شهید شدهاند.
شلاق جمعی
بعد از چند روز، دوباره صدای بلندگو بلند شد و تعدادی اسم را برای بازجویی خواند. اسم من هم جزو آنها بود كه باید برای بازجویی میرفتم. وقتی به شعبه بازجویی رسیدیم، هیچ صحبت و سؤال و جوابی نشد. بازجو فقط گفت به خاطر اینكه از بازجویی فرار كردهای، باید تنبیه بشوی و ٦٠ ضربه شلاق داری. بازجو اضافه كرد شلاقتان جمعی است! منظورش را نمیفهمیدم ولی چند دقیقه بعد دیدم دو تخت را كنارهم گذاشتند و من و ١٥ خواهر دیگر را كه گویا همه آنها همان كار مرا كرده و آنشب از بازجویی به بند برگشته بودند را روی تخت روی هم ریختند و ٦٠ ضربه را با یك دست به پای همه زدند.
صدور حكم اعدام ظرف دو دقیقه
روز ٥تیر ٦١ مرا برای بازجویی صدا زدند. وقتی به دادستانی رسیدم گفتند امروز دادگاه داری. دادگاه با چشم بسته حداكثر پنج دقیقه طول كشید. آخوند نیری كیفرخواست مراكه ١٧ محور داشت خواند و آخرش گفت به خاطر اینكه در قیام مسلحانه شركت داشتهای و برای این سازمان سلاح جمع كردهای حكم اعدام برایت صادر شده است، آن را امضاکن. گفتم هیچكدام از آنچه را خواندید، قبول ندارم. حكم را هم امضا نمیكنم، من اصلاًكارهیی نبودم. نیری گفت پس بیا مصاحبه كن و بگو كه فعالیتی نمیكنی. گفتم من كاری نكردهام كه مصاحبه كنم. سرانجام، بدون امضای حكم مرا از اتاق بیرون فرستادند و به بند برگرداندند. تا آخر تابستان ٦١ هیچ خبری نشد، نه بازجویی رفتم و نه برای حكم صدایم زدند.
در یك قدمی تیرباران
اواسط پاییز ٦١ یكبار حوالی ساعت هفت – هشت عصر بود كه مرا به تنهایی برای بازجویی صدا زدند. خیلی سریع با همه خداحافظی كردم. بچهها نگران نگاه میكردند. بیش از ٩٠ درصد فكر میكردم كه برای اجرای حكم میروم. پاسداری كه مرا میبرد خیلی عجله داشت و مرا پشت در اتاق بازجویی شعبه ٧ برد. نمیدانستم آنشب سرنوشت خودم چه میشود. از آنجا كه در صف مقابل نبودم، دچارتردید و شك شده بودم. ولی از اینكه به هرحال توانسته بودم برای آخرین بار تعدادی از یارانم را در آخرین لحظاتشان ببینم، هم خوشحال بودم و هم غمگین.
همینطوركه نشسته بودم دو مرد به داخل اتاق آمدند و یكی از آنها به دیگری گفت چشم بندت را بالا بزن ببین خودش است؟ فهمیدم میخواهند مرا توسط نفر دیگری شناسایی كنند. ولی یقین داشتم كه او مرا نمیشناسد. مرا به راهرو برگرداندند، ولی این بار راهرو خلوت بود و دیگرخبری از بچههای اعدامی نبود. آنها را برده بودند. خیلی بیتاب و بیقرار بودم.
همانجا ایستادم وگفتم قراراست به بند برگردم. زن پاسدار مرا حركت داد و برد كنار تعدادی كه در بیرون در ایستاده بودند و گفت اینجا بایست تا دایی جلیل (همان پاسداری كه زندانیان راجابه جا میكرد) بیاید و شما را ببرد.
همین كه رسیدم، بچهها بیدار بودند و همدیگر را در آغوش كشیدیم، آنها میگفتند همهاش دعا میكردیم كه برگردی.
تا بهمن ٦١ كه مجدداً تجدید محاكمه شدم، بارها برای بازجویی به ٢٠٩ و شعبه ٧ رفتم كه در این بازجوییها همواره رد برادرانم را از من میخواستند و من هم هربار پاسخم منفی بود.
بعد از مدتی به شعبه ٧ منتقل شدم و آخرین بار هم بعد از بازجویی در شعبه ٧، به دادگاه فرستاده شدم و این بار مرا به ٢٠٩ بردند كه زیر نظرسپاه اداره می شد، اما هنوزجواب دادگاه نیامده بود.
این پرفشارترین بازجوییهایی بود كه به یاد میآورم.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments