داستانهای مقاومت- داستان هفته- آرزو
Apr 2, 2020 ·
6m 55s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
داستان هفته
آرزو
سالها پيش هفت بذر بودند كه هنوز به دنيا نيامده بودند. يكي غم بود. يكي شادي، يكي يأس، يكي اميد، يكي بي تابي، يكي شكيبايي، و آخري هم آرزو نام داشت.
اونها قرنهاي قرن، همه ساله منتظر بهار مي شدند تا بشكوفند. اما بهارها مي آمدند و مي رفتند و هيچكدام از بذرها، به دنيا نمي آمد.
غم ميگفت: آه! سرنوشت ما همين بوده كه همين طور بي حاصل بمانيم و هيچوقت به دنيا نياييم. بيان با هم ترانهاي حزنانگيز بخوانيم!
شادي چيزي نمي گفت.
يأس ميگفت: غم راست مي گويد. انتظار ما بيهوده است. هيچ زميني براي رشد ما مناسب نيست. مگر اين همه بهار نيومده و نرفته؟پس چرا سبز نشديم؟! بهتره كه با هم شيون كنيم.
اميد چيزي نمي گفت.
بهار ها مي آمدند و مي رفتند و هيچ خبري از تولد اين هفت يار نبود.
بي تابي مي گفت:اي بابا خسته شديم!! اصلا چه كسي به ما وعدة تولد داده است؟ شايد دروغ بوده باشد!؟. بياييد ما هم با خاك يكي بشيم و از اين انتظار بيهوده خلاص بشيم. بياييد بگيريم بخوابيم تا از بين برويم.
شكيبايي چيزي نمي گفت.
باري دوستان ، هر صدقرن يكبار، نسيمي مي آمد و در گوش همة آنها چيزي مي خواند و مي رفت. اما غم كه آواز غمگينانه سرداده بود، و يأس كه همچنان شيون مي كرد و بي تابي كه خوابيده بود، پيغام نسيم را نمي شنيدند.
آن سه يار ديگه اما ، صداي نسيم رو مي شنيدندكه ميگفت: باغي كه شما در آن ميشكفيد، انسان نام دارد. و پيدايش و ميلاد ش هم در راهه.
سرانجام، سال ميلاد رسيد. جانوران عبوس مردند. آتشفشانهاي پر خشم و خروشان به احترام انسان آرام گرفتند. دودها به كنار رفتند و آسمون آبي و زمين بر قدمهاي انسان سبز شد. و انسان متولد شد.
اما دوستان، انسان كه تنها بود، نگاهي به خودش انداخت و از تنهايي دلش گرفت. اون وقت، بذر غم، كه روي زمين افتاده بود شروع كرد به رويش.
انسان در باغ، مي رفت و مي رفت كه متوجه آفتابي شد كه به زيبايي مي دميد. لبخندي بر لبانش نقش بست. اون وقت بذر شادي كه روي زمين انتظار ميكشيد شروع به رويش كرد. و سبز شد.
اما مدتي بعد، خورشيد كه غروب كرد، اخم هاي انسان توهم رفت و ناگهان بذر يأس كه روي زمين افتاده بود سر ازخاك دراورد.
لحظاتي بعدنگاهش به ستارههايي افتاد كه رو سقف آسمون سوسو مي زدن. انسان دلگرم شدو اينبار بذر اميد بود كه روييد.
شب دراز و سرد از راه رسيد و چهرة دوست داستان ما در هم رفت. اينجا بود كه بذر بي تابي شكفت.
انسان به صخره هاي كوه و درختان تنومند نگاه كرد و غرق تماشاي استواري و پايداري اونها شد. در همين حين بذر شكيبايي جوانه زد و برگ داد.
خلاصه ، دوست ما به اون شش يار نگاه كرد. و گفت:« حالا من سه يار تاريك دارم و سه يار روشن. اين ها تا ابد با هم دشمني مي كنند ولي نيروي هر دو دستة اونها با هم برابره . اما براي اينكه روشني پيروز بشه چه بايد كرد؟
بله دوستان درست درهمين لحظه، بذر آرزو كه روي زمين افتاده بود،از خاك سر براورد و شكفتن آغاز كرد. و انسان داستان ما به سوي باغهايي پر از گل فردا به راه افتاد.
آرزو
سالها پيش هفت بذر بودند كه هنوز به دنيا نيامده بودند. يكي غم بود. يكي شادي، يكي يأس، يكي اميد، يكي بي تابي، يكي شكيبايي، و آخري هم آرزو نام داشت.
اونها قرنهاي قرن، همه ساله منتظر بهار مي شدند تا بشكوفند. اما بهارها مي آمدند و مي رفتند و هيچكدام از بذرها، به دنيا نمي آمد.
غم ميگفت: آه! سرنوشت ما همين بوده كه همين طور بي حاصل بمانيم و هيچوقت به دنيا نياييم. بيان با هم ترانهاي حزنانگيز بخوانيم!
شادي چيزي نمي گفت.
يأس ميگفت: غم راست مي گويد. انتظار ما بيهوده است. هيچ زميني براي رشد ما مناسب نيست. مگر اين همه بهار نيومده و نرفته؟پس چرا سبز نشديم؟! بهتره كه با هم شيون كنيم.
اميد چيزي نمي گفت.
بهار ها مي آمدند و مي رفتند و هيچ خبري از تولد اين هفت يار نبود.
بي تابي مي گفت:اي بابا خسته شديم!! اصلا چه كسي به ما وعدة تولد داده است؟ شايد دروغ بوده باشد!؟. بياييد ما هم با خاك يكي بشيم و از اين انتظار بيهوده خلاص بشيم. بياييد بگيريم بخوابيم تا از بين برويم.
شكيبايي چيزي نمي گفت.
باري دوستان ، هر صدقرن يكبار، نسيمي مي آمد و در گوش همة آنها چيزي مي خواند و مي رفت. اما غم كه آواز غمگينانه سرداده بود، و يأس كه همچنان شيون مي كرد و بي تابي كه خوابيده بود، پيغام نسيم را نمي شنيدند.
آن سه يار ديگه اما ، صداي نسيم رو مي شنيدندكه ميگفت: باغي كه شما در آن ميشكفيد، انسان نام دارد. و پيدايش و ميلاد ش هم در راهه.
سرانجام، سال ميلاد رسيد. جانوران عبوس مردند. آتشفشانهاي پر خشم و خروشان به احترام انسان آرام گرفتند. دودها به كنار رفتند و آسمون آبي و زمين بر قدمهاي انسان سبز شد. و انسان متولد شد.
اما دوستان، انسان كه تنها بود، نگاهي به خودش انداخت و از تنهايي دلش گرفت. اون وقت، بذر غم، كه روي زمين افتاده بود شروع كرد به رويش.
انسان در باغ، مي رفت و مي رفت كه متوجه آفتابي شد كه به زيبايي مي دميد. لبخندي بر لبانش نقش بست. اون وقت بذر شادي كه روي زمين انتظار ميكشيد شروع به رويش كرد. و سبز شد.
اما مدتي بعد، خورشيد كه غروب كرد، اخم هاي انسان توهم رفت و ناگهان بذر يأس كه روي زمين افتاده بود سر ازخاك دراورد.
لحظاتي بعدنگاهش به ستارههايي افتاد كه رو سقف آسمون سوسو مي زدن. انسان دلگرم شدو اينبار بذر اميد بود كه روييد.
شب دراز و سرد از راه رسيد و چهرة دوست داستان ما در هم رفت. اينجا بود كه بذر بي تابي شكفت.
انسان به صخره هاي كوه و درختان تنومند نگاه كرد و غرق تماشاي استواري و پايداري اونها شد. در همين حين بذر شكيبايي جوانه زد و برگ داد.
خلاصه ، دوست ما به اون شش يار نگاه كرد. و گفت:« حالا من سه يار تاريك دارم و سه يار روشن. اين ها تا ابد با هم دشمني مي كنند ولي نيروي هر دو دستة اونها با هم برابره . اما براي اينكه روشني پيروز بشه چه بايد كرد؟
بله دوستان درست درهمين لحظه، بذر آرزو كه روي زمين افتاده بود،از خاك سر براورد و شكفتن آغاز كرد. و انسان داستان ما به سوي باغهايي پر از گل فردا به راه افتاد.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments