کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت بیست و یکم
Jul 22, 2020 ·
13m 1s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
آن روز با محمود از کوچه پسکوچهها خودمان را به خیابان ری رساندیم. کوچهها و خیابانهای سرراه را خیلی سریع طی کردیم و ناگهان از نبش خیابان ادیبالممالک، روبهروی بازارچه نایبالسلطنه در خیابان ری سردرآوردیم. انتظار داشتم مدتی آنجا بمانیم تا «او» از راه برسد. ولی نفهمیدم چه شد و او از کجا و کدام طرف وارد شد. فقط در یکلحظهٌ غیرقابل پیشبینی محمود دستم را توی دستش گذاشت. حنیفنژاد! دستم توی دستهایش گم شده بود. یلی را دیدم با سینهیی ستبر و قدی برافراشته، چهرهیی پرصلابت، لهجهیی شیرین، زبانی صریح، رفتاری بینهایت ساده و بیریا و عواطفی رقیق. در همان برخورد اول، شدت یگانگی و یکرنگیاش من را بهشدت جذب خود کرد. او را نمیشناختم اما فقط حضورش کافی بود تا به سؤالات مختلفی که در ذهنم جرقه میزد پاسخ دهد! میدانید، همانطور که در بالا اشاره کردم، روزگار ابهام و تردید و فقدان مینیممهای انقلابی بود. دورانی بود که هیچکس به دیگری اعتماد نمیکرد، دوران سرخوردگی نسبت به هرگونه فعالیت سیاسی، دوران شکست و رکود جنبش و انقلاب و دورانی که هیچگونه رهبری انقلابی درصحنه حضور نداشت، جز همان رهبران سنتی که حالا کاملاً از رمق افتاده بودند. دورانی که ساواک جولان میداد و گروههای مختلف سیاسی را در همان بدو شکلگیری یا اولین اقدامشان بهدام میانداخت. برای من دررابطه با سازمان، اگرچه این پروسهها طی شده بود و وجودم در عطش انقلاب میسوخت، اما نباید انکار کرد که در اعماق ذهن، اشباح لرزان تردید وسوسه میکرد. اما آن روز بهمحض دیدن او، گویی سایهها در شعلههای وصل سوختند و خاکستر شدند. آخر او نامش حنیفنژاد بود. اگر سر هر قرار دیگری بود، دوست نداشتم محمود من را با کسی که برای اولینبار او را میدیدم تنها بگذارد. اما اینبار از اینکه او بلافاصله خداحافظی کرد و رفت کاملاً راضی بودم. تا رسیدن به خانه، تقریباً نیمساعتی راه بود ولی نفهمیدم این راه را چگونه طی کردم. ظاهراً مسیر خانهٌ ما بود، ولی او بود که من را همراه خودش میبرد. مثل یکبرادر؟ مثل یکپدر؟ مثل یکدوست خیلی صمیمی؟ مثل یکمعلم دلسوز؟ یا مثل یکمرشد و پیرمراد! نه! نه! هنوز نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم، مثل همهٌ این چیزها ولی خیلی بیشتر از این چیزها. بعدها شنیدم که حنیفنژاد در هر جلسهٌ مذهبی یا سیاسی که وارد میشد، همه حاضران از هرقشری که بودند، به احترام او از جای برمیخاستند تا او وارد شود. صلابت و جاذبهاش همیشه اطرافیان را تحت تأثیر قرار میداد. یادم میآید که حتی شکنجهگران او در زندان اوین مرعوب شخصیتش بودند. یکی از دژخیمان دربارهٌ محمدآقا گفته بود: حنیفنژاد مرد بزرگی است و شخصیتش طوری است که هیچکس نمیتواند در مقابل او تاب بیاورد. ما که به زور شکنجه میخواهیم او را بشکانیم آخر کار خودمان درهم شکسته و حقیریم… در دنیای سیاستپیشگی و روشنفکرنمایی روز، این اولینبار بود که رابطهیی از جنس اعتماد مطلق را حس میکردم و خودم هم با آن خو مینمودم. اولینبار بود که با یگانگی تمام به سؤالات کسی پاسخ میدادم.آه که چه بار سنگینی را ازروی دوشم برمیداشت. میدانید چرا؟ چون هیچ فاصلهیی بین من و خودش باقی نمیگذاشت. مرا با همان واقعیتی که داشتم باور داشت و خودش هم همان بود که بود. وقتی به خانه رسیدیم، با اینکه برای اولینبار بود به آنجا میآمد، آنقدر بیتکلف و راحت در اتاق نشست که انگار خانهٌ خودش است. فهمیدم که یک انقلابی جدی، هرگز اسیر تعارفات نیست و تمام هنرش جذب کردن بیشتر افراد و افزودن به راندمان و تعهد انقلابیش میباشد. آن روزها برای کندن از محیطهای خانوادگی و دوستان عاطفی و فاصلهگرفتن با دنیای عادیگری، سعی میکردم عواطف خانوادگی را در مقابل عواطف انقلابی کوچک بشمرم یا به نفی صوری واقعیتها بپردازم. اما محمدآقا در تفسیری تکاندهنده و بهغایت بدهکارانه از آیهٌ «مالکم لا تقاتلون فی سبیلالله والمستضعفین من الرجال والنساء …» چرا در راه خدا و انسانهای بیپناه و تحت ستمی که راه بهجایی نبرده دست یاری میطلبند، مبارزه نمیکنید و… (آیهٌ75 سورهٌ نساء) مرا سر جایم نشاند و نشان داد که بهعنوان عنصر آگاه و انقلابی، بایستی حتی در مقابل کاستیهای دیگران، خودم را مدیون و بدهکار بدانم. او متقابلاً ارزشهای واقعی اطرافیان و مردمی را که با آنها سروکار داشتیم برمیشمرد و دررابطه با خانواده نیز نشان میداد که چگونه میشود در اوج دوستداشتن آنها، به مبارزهٌ حرفهیی روی آورد و تازه آنها را هم که آمادهٌ همهگونه فداکاری هستند، جذب مبارزه کرد. بعد از اولین دیدار، تا چندروز از خود بیخود بودم. انگار با احساس بیوزنی روی ابرها حرکت میکردم. حتی چندبار پدر و مادرم پرسیدند که مهدی مگر چه شده؟ و تو در چه عالمی هستی؟! ولی راستیراستی، در درون من اتفاقی افتاده بود. با تب وصل از درد بیگانگی درآمده بودم. در زندگی 2بار دیگر شاهد چنین لحظهیی بودم. روزی ازروزهای آبان51 در زندان شمارهٌ3 قصر، مسعود را نشناخته پیدا کردم و در وجودش رمز بودن را.یک بار دیگر هم در زمستان54 در سلولهای بند6 کمیته، وقتی دیگربار صدایش را شنیدم، در یک چشم بههمزدن صاحب همهچیز شدم. از آن پس کمیته و ساواک با تمام دژخیمانش پوشالی بیش نبود. اما دومین دیدار با حنیف، گمان میکنم وقتی بود که ما دیگر یک تیم 3نفره شده بودیم. قبل از ارتباط با سازمان، با تفاسیر مختلف قرآن آشنایی داشتم. تا آنجا که بههمراه یکی از همکلاسیهای آن زمان، باورمان شده بود که ما هم میتوانیم کمکم تفسیری بر قرآن بنویسیم!… بهخصوص که مقداری هم فلسفه و منطق و فقه و اصول خوانده بودیم. به همین جهت در زنگ قرآن و نهجالبلاغه حنیف، فکر میکردم دست پری در این زمینه دارم، اما وقتی او شروع به تفسیر آیات سورهٌ محمد کرد، تمامی دستگاه حقیرم فرو ریخت
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments