کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران قسمت پانزدهم
Jun 12, 2020 ·
18m 41s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
حنیف، بنیانگذار و راهگشا محمد حیاتی روز اولی که «محمدآقا» را دیدم، در یک اتاق کوچک اجارهیی در محلهٌ خودمان بود. ما چند نفر توسط شهید موسی خیابانی عضوگیری شده بودیم. روز اولی بود که حنیف میخواست برای ما صحبت کند.، در همان برخورد از یکرنگی او متحیر شدیم. «محمدآقا» خیلی بیآلایش، ساده، لباسش را درآورد، نشست. و شروع کرد از جریان تکامل و انسان خلاصهیی را گفت و آیاتی از قرآن را خواند. من با این که سابقهٌ مذهبی داشتم ولی انگار او آیات جدیدی برایمان میخواند که تا آنموقع نشنیده بودیم. اما قبل از اینکه حرفها و بحثهای او جلب توجه کند، قاطعیت و یقین به حرفهایش بود. مثل اینکه حرف از تمام وجود و سلولهایش بیرون میآمد. سؤالاتی که از او میکردیم، اگر سؤالات سطحی و غیرلازم بود، خیلی صریح و قاطع میگفت این را کنار بگذار، اگر اهلش هستی بیا و اگر نیستی بگذار کنار. یک خرده با او بحث را ادامه دادم و از زاویهٌ این که مگر در کار من تردیدی هست، صحبت کردم. خیلی قاطع گفت: «اگر تو را نمیشناختم زیر این سقف با هم ننشسته بودیم، پروسهات را هم میدانم. اگر میخواستیم اعتماد نکنیم، اعتماد نمیکردیم». جوابی بود که هم اعتماد را جلب میکرد، هم آموزش میداد. حرفزدنش خیلی صریح و جدی بود و سریعاً همه را جذب میکرد. چیزی را در وجود او بهرأیالعین دیدم که هیچگاه یک تصویر مادی از آن نداشتم. سیمای پرصلابت و باشکوه انسانی که ساده و صریح و در عینحال بسیار عمیق و فصیح است. وقتی صحبت میکرد، احساس میکردم که وجود او «حقیقت» را منعکس میکند. ذرهیی جای وهم و خیال باقی نمیگذاشت، با هرجملهیی که ادا میکرد مسئولیتی درمقابل ما میگذاشت. سر دستورهای امنیتی و جلوگیری از ضربهخوردن خیلی حساس بود و بسیار قاطع برخورد میکرد. سال 49 در جریان دستگیری بچهها در دوبی، یکسری دستورهای امنیتی به ما دادند در مورد خانههای تیمی. من یک اتاق گرفته بودم روبهروی دانشگاه شریف، که با 3نفر دیگر در آن اتاق بودیم. یک سطل پلاستیکی داشتیم که به آن سطل ملات میگفتیم. مدارک را در آن میگذاشتیم و شب میسوزاندیم، درحالیکه باید همان موقع میسوزاندیم. یک روز «محمدآقا» در غیاب ما آمده بود درجا با قاطعیت تمام سطل را با چاقو تکهتکه کرده بود. بعد که آمدیم و برایمان کار آموزشی و توضیحی کرد، در همانجا با ذکر خاطرهیی گفت: «رفتم خانهٌ بچهها، رادیو را برداشتم، دیدم رادیو … (مخالف شاه) را گرفتهاند و موج آن همانطور روی رادیو باقی مانده. اگر همانموقع که مسائل امنیتی را برایشان توضیح دادم این رادیو را هم جلو خودشان خرد میکردم، بچهها در دوبی مسائل امنیتی را رعایت میکردند و دستگیر نمیشدند». یکی از خصوصیات بارز حنیف واقعگرایی او بود. نقطهنظرها و حرفهایش ماکزیمم انطباق را با واقعیت داشت. مثلاًٌ یکی از دلایلی که ما را برای کارگری میفرستاد بهخاطر این بود که ما را از صورت یک روشنفکر دور از عمل و ذهنی درآورد و تبدیل به یک انقلابی واقعگرا و آشنا با درد مردم کند. مثلاً در رابطه با نظافت خانهها وقتی در خانههای جمعی بودیم، رسیدگی به خانه در حد دانشجویی بود. ولی یکبار رفتیم خانه دیدیم اصلاً عوض شده.تک و تنها از دستشویی شروع کرده و همهجا را تمیز کرده است. آموزش که میداد مثل این بود که سیب را تعریف میکرد ولی در عین حال نفر آموزشگیرنده زیر دندان آن را مزهمزه میکرد.یکی از دلایلی هم که ما میتوانستیم قرآن و نهجالبلاغه را خوب آموزش بگیریم، دقیقاًهمین بود که «محمدآقا» آموزشها را بهموقع و سر جایش به ما تفهیم میکرد. بهخاطر همین نقطه قوتها هم بود که هیچکدام از بچهها به خودش اجازه نمیداد به او «محمد» بگوید، ما یکدیگر را با اسم کوچک صدا میکردیم ولی هیچکس حنیف را تا روز آخر با اسم کوچک صدا نکرد. همه میگفتند «محمدآقا»، نه اینکه او بخواهد ولی سطح برخوردش و قاطعیتش و مسألهحلکنی او آنقدر جلوتر از همه بود که همه بیاختیار و صمیمانه «محمدآقا» صدایش میکردند. من این را در موقع دستگیریش هم دیدم. هنگام دستگیری، خیلی فشار روی او بود. همهٌ مسئولیتها متوجه او بود. همهٌ اعضای مرکزیت را میزدند که او را بگیرند و حالا گرفته بودندش. ولی خم بر ابرویش نیامد. وقتی در سلول بود، تحلیل و جمعبندیش را میکرد و میفرستاد برای بچهها. مسعود هم در آن شرایط چهها که نکرد و چقدر خودش را در رابطه با «محمدآقا» به آب و آتش زد تا اینکه مسائل روی دور بیفتد. «محمدآقا» طوری برخورد میکرد که انگار دستگیر نشده. در سلول که بود دنبالهٌ کارش یعنی همان تحلیلها و جمعبندیها را داشت. در آنموقع، این برای زندانیان خیلی عادی بود که شطرنج درست میکردند حالا یا برای محمل یا برای بازی از آن استفاده میکردند. ولی ما جدیت «محمد آقا» را که میدیدیم بدون اینکه خودش چیزی بگوید، این کار را نمیکردیم. نمیخواستیم «محمدآقا» که نگاه میکند ببیند ما داریم شطرنج بازی میکنیم. میدانستیم که فضای «محمدآقا» این است که از فرصتها باید بیشترین استفاده را کرد و امر مبارزه و سازمان را پیش برد و از تکتک ما چنین انتظاری داشت. دستگیری حنیف ما خبر نداشتیم که تحتتعقیب هستیم. و در مدتی که بعد از ضربهٌ اول شهریور1350 با حنیف بودیم هر دو در یک اتاق بودیم و یک اتاق دیگر هم بود که بچههای دیگر در آن بودند. احمد رضایی هم میآمد. حنیف خیلی سفارش میکرد به مسائل امنیتی. درواقع هرجا هم که ضربه خوردیم صرفنظر از شرایط جبری، دراساس ناشی از بیتوجهی ما به تذکرات او بود. روزهای اول و دوم ماه رمضان بود، وقتی ریختند توی خانه، وقت استراحت بود. کاری که توانستیم بکنیم، این بود که اسناد و مدارک را یکمقدار از بین بردیم ولی بیش از این نتوانستیم. در آن خانهیی هم که ما بودیم چون قبلاً ناخواسته شلیک کرده بودیم، سلاحهایش را مخفی کرده بودیم و لذا دم دست سلاح نداشتیم. و این تجربهٌ بزرگی برایمان شد. «محمدآقا» را با قنداق تفنگ بدجوری زدند و گرفتند. انگار همه چیز را پیدا کرده بودند. از همان لحظهٌ اول دست و پایش را بستند و کتکزدن و شکنجه شروع شد. با قنداق تفنگ به پیشانیش زدند طوری که باد کرد و او را طنابپیچ کردند و با اهانت و ضرب و شتم سوار ماشینش کردند. من هم پشت او نشستم. ساواک میدانست که همهٌ اطلاعات و امکانات و هرچیزی که مربوط به سازمان بوده، نزد محمدآقاست. به همین دلیل همهٌ شکنجهها و فشارها روی او متمرکز شده بود. یعنی از صبح تا شب در تمامی ساعتها او زیرشکنجه بود و رد افراد، سلاحها و امکانات سازمان و همهٌ اطلاعاتی را که داشت از او میخواستند. «محمدآقا» با هوشیاری و تسلط تمام دقت میکرد که چه چیزها را باید بگوید و چه چیزی را باید نگهدارد. بهخوبی یادم هست با حسابشدگی تمام و تحمل شکنجههای فراوان، تنها رد چند سلاح را گفت و دشمن را از دستیابی به رد احمد(مجاهد کبیر احمد رضایی) منحرف کرد. و اینچنین بود که احمد در بیرون ماند برای سروسامان دادن به سازمان. بازجوها «محمدآقا» را رها نمیکردند. هر روز بروبیا و شکنجه و جنگ اعصاب بود. ولی بهرغم اینها در برخوردش با بازجوها همیشه موضع مسلط داشت. با آنهمه فشار شکنجه در آن شرایط، من شاهد چنان روحیهیی در او بودم که گویی اصلاً دستگیر نشده، یا انگار نه انگار که زیرشکنجه است، درست مثل اینکه در بیرون است، عجیب بود که خودش را در آزادی عمل میدید و محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش تأثیری نگذاشته بود و کارهای سازمان را دنبال میکرد. آنچنان روحیهیی داشت که همه را تحت تأثیر قرار میداد. بازجوها در مقابل حنیف به خود اجازه نمیدادند هر حرفی بزنند. شکنجهگر معروف ـحسینیـ در مقابل حنیف طلسم شده بود… آنها هم حنیف را «محمدآقا» صدا میکردند. از خط دادن برای برخورد در زندان؛ تا حلوفصل این مسأله که هرکس در دادگاه چه دفاعی بکند و پیغامدادن به خارج زندان که بچههای بیرون خودشان را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند و… کسی که در این مدت بیشترین کمککار محمدآقا بود و از همان روز اول دستگیر شدن محمد تلاش کرد تا از هرطریق، و با پذیرش هرریسک، با او رابطه برقرار کند «مسعود» بود. از همان روز اول تلاش کرد که پیغام برساند و پیغام بگیرد و روز و شب طرح و نقشه داشت تا به طریقی با او ملاقات کند و موفق هم شد و این کار را انجام داد. در همین رابطه و از طریق نامههایی که «مسعود» برای «محمدآقا» میفرستاد و جوابهایی که برمیگشت، رسالت و مسئولیت هدایت مجاهدین از حنیف به مسعود رسید. در تمام مراحل بازجویی نقشی که «محمدآقا» داشت این بود که نگذارد ما تحت تأثیر شرایط و فضای ضربه قرار بگیریم. درحالیکه طبیعی بود، چپروی کنیم. همین که بچهها در همین تعداد زنده ماندند، بهخاطر فدای حنیف بود. فقط وضع مسعود صرفاً بهخاطر تـلاش بیوقفهٌ برادرش، دکتر کاظم، فرق میکرد و دستشان برای اعدام او بسته بود، اما موسی میتوانست اعدام شود و بقیه میتوانستند اعدام شوند. در بازجوییها بهدستور خود حنیف اتهامات را سر مرکزیت و «محمدآقا» میریختیم. گویی که زندان بخشی از پروسهٌ طبیعی کارش بود. کار هدایت و رهبری سازمان را تا لحظهٌ آخر با همان صلابت و قاطعیت ادامه میداد. از سلولها رهنمود میداد، در دادگاه هم آن خط را پیش میبرد. در این میان نقش مسعود در مشاورت با حنیف در زندان، نقش درجه اول بود. من هیچکس را ندیدم که در بحث و مشاورت با «محمدآقا» نزدیکتر از مسعود و فعالتر از او باشد، بدون استثنا هیچکس حتی سعید و اصغر. مسعود از روز اولی که «محمدآقا» به اوین آمد از سلولهای طرف دیگر، شروع به برقراری رابطه با او کرد و برای این کار هر کاری از دستش برمیآمد انجام داد. سربازی را از توی نگهبانهای سیار پیدا کرد که برایش نامه برساند. در سوراخ سنبههای دستشویی برایش ملات میگذاشت، مسعود گاه همهٌ عواطفش را زیر پا میگذاشت و هر چه او میخواست برایش فراهم میکرد. «محمدآقا» تیغ میخواست که اگر توطئه کردند، بتواند خودکشی کند مسعود تیغ به او رسانید. سیانور و سیم برق به او رسانید. روزهای آخری که نزدیک اعدام حنیف بود، بین دادگاه اول و دوم، مسعود خیلی میخواست به او اخبار بیرون را برساند که چی شده و بیرون چه خبر است. حنیف در ابتدا، در سلولهای وسطی اوین بود که دو طرف داشت و دفتر داخلی اوین این دو طرف را از هم جدا میکرد.مسعود در طرف دیگر بود، اما هر طور شده به بهانهٌ دلدرد و مریضی، نگهبان را خام میکرد تا بگذارد به دستشوییهای طرف دیگر هم برود و از این طریق بتواند با حنیف تماس بگیرد، و به بچهها سپرده بود اگر حنیف را دیدید سرفه کنید یا بهنحوی مرا خبر کنید. به این ترتیب نامههایی را مسعود برای «محمدآقا» میفرستاد و او نیز به مسعود جواب میداد و خطوط ما را روشن میکرد… بعدها فهمیدم که وقتی مسعود میگوید آموزگارم را دیدم و با آن شور و علاقه از محمد حنیف صحبت میکند، چه میگوید و منظورش چیست؟
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments