نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت هشتم ـ فوتبال
Feb 2, 2020 ·
23m 48s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
نبردی برای همه
فوتبال
بعد از این ماجرا یک هفته یا بیشتر گذشته بود و تازه داشتم قدری سرپا میشدم که دوباره یک شب برای بازجوی صدایمان زدند فکر میکنم حدود ۱۵نفر بودیم با همان سوابق و پرونده ها و تقریبا همان ترکیب دوباره ما را به همان شعبه ۷بردند هنوز از ابهامات مربوط به دلایل وحشیگیریهای دور قبل بیرون نیامده بودم که این یکی هم داشت به آنها اضافه میشود بخصوص این بار چند نفر را به داخل اتاق شکنجه صدا زدند و بقیه را در راهرو نگاه داشتند ازجمله من و تعداد دیگر منتظر ماندیم.
چند ساعت گذشت و ما در همان راهرو منتظر بودیم یک زن ۵۰ساله که مادر یکی از شهیدان مجاهد بود و از زندانیان همان بند خودمان بود درکنارم نشسته بود به محض این که من تلاش کردم چند جمله با آن مادر حرف بزنم ناگهان یکی از بازجوها سر من و مادر را گرفت و از دوطرف به هم کوبید و گفت چه خبرتان است حالا شما با هم حرف میزنید.
من و مادر متوجه نبودیم که او دارد ما را میبیند بعد از این ما را به داخل اتاق بردند و پی درپی میپرسیدند چه میگفتید ما هر دو پاسخ دادیم حرف خاصی نمیزدیم دوجمله ساده به هم گفتیم مگر نمیدانی که زندانی حق حرف زدن در شعبه را ندارد گفتیم ما که حرف خاصی نزدیم بعد پرتابمان کردند بیرون اتاق و یکی از بازجوها با تمسخر گفت حالا نوبتتان میشود.
مثل اینکه برای بازجوی بیتاب شده اید بعد از مدت کوتاهی ابتدا آن مادر را به اتاقی صدا زدند و بعد هم اسم من را خواندند بمحض این که وارد اتاق شدم یکی از بازجوها که مسئول پرونده خودم بود او را به نام حمید صدا میزدند گفت بیا جلو همین که چند قدم تا وسط اتاق رفتم ناگهان من را گرفت و به گوشه اتاق پرتابم کرد از آن طرف یکی دیگر پرتم کرد به سوی بازجوی دیگر که در طرف دیگر اتاق ایستاده بود و بی وقفه از یک طرف به طرف دیگر اتاق پرتابم میکردند. کاری که به شدت بدنم را هم میکوبید و دوچار سر گیجه ام میکرد.
یک لحظه هم به من فرجه نمیدادند تا به نقطه دیگری پرت میشدم.
بلافاصله من را به طرف دیگر پرت میکردند آنقدر این کار را ادامه دادند که دیگه چیزی نمی دیدم و از اطرافم چیزی نمی فهمیدم، تنها یادم هست که در یک نقطه سرم به لبه جسم سختی که فکر میکنم یک میز بود اثابت کرد دیگر گیج و منگ شدم و بعد از آن دیگه چیزی نفهمیدم.
بعد از حدود ۲۴ساعت در داخل بند به هوش آمدم تازه اولش هم زیاد چیزی نمی فهمیدم به تدریج داشتم حس می کردم و بعد متوجه شدم دهانم را نمیتوانم باز کنم انگار فکم داخل هم رفته بود.
به خاطر خون ریزی و وضعیت بد جسمی که داشتم من را به بهداری بردند در بهداری اوین فقط به اندازه کمترین نیازهای درمانی که آنها داده بودند می توانستند کاری بکنند آنجا فهمیدم فکم شکسته و داخل هم قفل شده بود که هیچ حرکتی نمتوانستم به آن بدهم. یک پزشک زندانی در بهداری اوین بود که با کمترین ابزار و امکاناتی که داشت فکم را جا انداخت و دندانی که شکسته بود را با جراحی از لثه ام به بیرون کشید....
فوتبال
بعد از این ماجرا یک هفته یا بیشتر گذشته بود و تازه داشتم قدری سرپا میشدم که دوباره یک شب برای بازجوی صدایمان زدند فکر میکنم حدود ۱۵نفر بودیم با همان سوابق و پرونده ها و تقریبا همان ترکیب دوباره ما را به همان شعبه ۷بردند هنوز از ابهامات مربوط به دلایل وحشیگیریهای دور قبل بیرون نیامده بودم که این یکی هم داشت به آنها اضافه میشود بخصوص این بار چند نفر را به داخل اتاق شکنجه صدا زدند و بقیه را در راهرو نگاه داشتند ازجمله من و تعداد دیگر منتظر ماندیم.
چند ساعت گذشت و ما در همان راهرو منتظر بودیم یک زن ۵۰ساله که مادر یکی از شهیدان مجاهد بود و از زندانیان همان بند خودمان بود درکنارم نشسته بود به محض این که من تلاش کردم چند جمله با آن مادر حرف بزنم ناگهان یکی از بازجوها سر من و مادر را گرفت و از دوطرف به هم کوبید و گفت چه خبرتان است حالا شما با هم حرف میزنید.
من و مادر متوجه نبودیم که او دارد ما را میبیند بعد از این ما را به داخل اتاق بردند و پی درپی میپرسیدند چه میگفتید ما هر دو پاسخ دادیم حرف خاصی نمیزدیم دوجمله ساده به هم گفتیم مگر نمیدانی که زندانی حق حرف زدن در شعبه را ندارد گفتیم ما که حرف خاصی نزدیم بعد پرتابمان کردند بیرون اتاق و یکی از بازجوها با تمسخر گفت حالا نوبتتان میشود.
مثل اینکه برای بازجوی بیتاب شده اید بعد از مدت کوتاهی ابتدا آن مادر را به اتاقی صدا زدند و بعد هم اسم من را خواندند بمحض این که وارد اتاق شدم یکی از بازجوها که مسئول پرونده خودم بود او را به نام حمید صدا میزدند گفت بیا جلو همین که چند قدم تا وسط اتاق رفتم ناگهان من را گرفت و به گوشه اتاق پرتابم کرد از آن طرف یکی دیگر پرتم کرد به سوی بازجوی دیگر که در طرف دیگر اتاق ایستاده بود و بی وقفه از یک طرف به طرف دیگر اتاق پرتابم میکردند. کاری که به شدت بدنم را هم میکوبید و دوچار سر گیجه ام میکرد.
یک لحظه هم به من فرجه نمیدادند تا به نقطه دیگری پرت میشدم.
بلافاصله من را به طرف دیگر پرت میکردند آنقدر این کار را ادامه دادند که دیگه چیزی نمی دیدم و از اطرافم چیزی نمی فهمیدم، تنها یادم هست که در یک نقطه سرم به لبه جسم سختی که فکر میکنم یک میز بود اثابت کرد دیگر گیج و منگ شدم و بعد از آن دیگه چیزی نفهمیدم.
بعد از حدود ۲۴ساعت در داخل بند به هوش آمدم تازه اولش هم زیاد چیزی نمی فهمیدم به تدریج داشتم حس می کردم و بعد متوجه شدم دهانم را نمیتوانم باز کنم انگار فکم داخل هم رفته بود.
به خاطر خون ریزی و وضعیت بد جسمی که داشتم من را به بهداری بردند در بهداری اوین فقط به اندازه کمترین نیازهای درمانی که آنها داده بودند می توانستند کاری بکنند آنجا فهمیدم فکم شکسته و داخل هم قفل شده بود که هیچ حرکتی نمتوانستم به آن بدهم. یک پزشک زندانی در بهداری اوین بود که با کمترین ابزار و امکاناتی که داشت فکم را جا انداخت و دندانی که شکسته بود را با جراحی از لثه ام به بیرون کشید....
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments