نبردی برای همه – خاطراتی از خواهر مجاهد خلق متین کریم – قسمت ۷
Feb 6, 2019 ·
32m 36s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
در بخش هفتم کتاب «نبردی برای همه»، خواهر مجاهد خلق، متین کریم، خاطرات زندان را در رابطه با مقاومت جمعی زندانیان سیاسی در زندان اوین و وحشیگری شکنجهگران در اثنای انقلاب ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین خلق ایران بیان میکند.
مقاومت جمعی
بعد از مدت کوتاهی من و تعدادی از بچههایی را که باهم در زندان اوین زندگی جمعی داشتیم برای بازجویی صدا زدند.
جمع کوچک ما در همان بند شامل بخشی از هوادران سازمان مجاهدین خلق ایران بود که بیش از ۹۰درصد زندانیان را تشکیل میدادند.
همه به تجریه دریافته بودند که بدون یک برنامه و زندگی جمعی شرایط زندان از آنچه هست بسیار سختتر میشود. برای مقابله با سختیهای زندان، یا در واقع برای کاهشدادن فشارهایش، اوقات روزانه را برنامهریزی میکردیم.
مثلاً ساعتهائی را قرآن و نهج البلاغه میخواندیم. ساعتهائی ورزش میکردیم یا در بخشی از ساعتهای روز بهطور جمعی با کمترین امکانات موجود کاردستی درست میکردیم.
مهمترین دستاوردی که دشمن به آن امید بسته بود این بود که بتواند هرفردی را در زیر شکنجه یا در اثر انواع فشارهای روحی دیگر به این نقطه برساند که بهصورت شفاهی یا کتبی متعهد شود که «دیگر با سازمان مجاهدین خلق ایران همکاری نمیکنم»
بعد از مدتی که از شکلگیری کارهای جمعی ما میگذشت، یک روز چند نفری از ما را به بازجویی صدا زدند. ما را به داخل شعبه بردند سپس سلسله سؤالهایی مطرح کردند و به هرکس گفتند جداگانه بنویس!
از جمع ما هیچکس چیزی ننوشت و همهمان ساکت نشستیم. ما را تا صبح روز بعد همانجا رها کردند و کسی سراغمان نیامد. نه غذایی به ما داده شد، نه کسی حرفی میزد و نه اجازه توالت رفتن داشتیم.
روز بعد ما را به بند برگرداندند و تغییرهائی در ترکیب اتاقهای بند دادند و چندنفر را از آن بند به بند دیگری بردند. گویا تصور میکردند که رابطههای جمعی ما به این وسیله ازهم پاشیده میشود.
دلیل توحش
دو سال بعد از دستگیریم درحالیکه به اصطلاح دوران محکومیتم را میگذراندم، در یک نیمهشب من و چند تن از زندانیان را باهم صدا زدند.
من را به اتاقی بردند که مرد جوانی روی تخت شکنجه بود و داشتند او را با کابل میزدند. همین که سرم را بالا بردم بازجو که روبهرویم ایستاده بود و من متوجه حضورش نشده بودم.
با فشار خیلی زیاد انگشتانش را روی دو چشمم گذاشت و گفت: «یکبار دیگر حرکت اینجوری بکنی خودم چشمهایت را از حدقه در میآورم».
بعد مرا هول داد بهسمت دیوار و گفت خوب گوش کن! حق نداری چیزی ببینی ولی حواست را جمع کن و ببین! اگر چیزی نگویی سرنوشت خودت هم مثل این یکی میشود.
میدیدم که بازجوها از شکنجهکردن هر انسان دیگر و دردکشیدن و عذابدادن او لذت میبرند و برایشان مثل تفریح است. از درد و زجرکشیدن یک انسان دیگر قهقهه سر میدادند.
یکباره یکیشان مرا صدا زد و گفت: «الان دارد نوبت تو میشود چون این یکی منافق دیگر جانش تمام شد یا اطلاعاتت را میدهی یا به سرنوشت او دچار میشوی».
گفتم: «من اطلاعاتی ندارم. کارخلافی نکردهام که مجرم باشم و بخواهم اطلاعاتش را بدهم.» بلافاصله بر سرم ریختند و شروع کردند از هرطرف به کتک زدن.
وسطش هم با کین و غیظ زیاد میگفتند: «تو اطلاعات نداری؟» در اثنای همین کتککاری ناگهان یک ضربهی سنگین، احتمالاً با همان جسمی بود که به پشتم زده بودند به سرم زدند. تا چند لحظه در حالتی گیج و منگ بودم و دیگر از هوش رفتم.
سرم چنان کرخت شده بود که شک کردم آیا سرم در جای خودش قرار دارد یا نه؟ حالم بهشدت بد شده بود؛ ولی صداهایی که میشنیدم به قدری دردناک بود که وجدانم را به لرزه میانداخت و چنان وجودم را میسوزاند که وضعیت خودم فراموشم میشد.
درحالیکه با حالتی از بهت و ناباوری چشمهایم را به اطراف میچرخاندم، نفرات شکنجه شده را نگاه میکردم یکی از بازجوها متوجه من شد و با لگد به سرم کوبید و گفت: «داری چی رو نگاه میکنی؟ کور شو!»
دوباره از هوش رفتم. نتوانستم بفهمم که چرا ناگهان دست به این کار زدهاند. سایر زندانیان هم تحلیل و برداشت مشخصی از این کار نداشتند.
بعدها هنگامیکه به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوستم، همراه با مرور تحولات مبارزه مجاهدین با رژیم، توانستم تقارن آن رفتارها و مسایل بیرون زندان و مبارزهیی را که جریان داشت بفهمم.
سال۶۴ زمانی بود که در درون مجاهدین یک تحول ایدئولوژیک حول مسألهی زن و برابری زن و مرد رخ داده بود و یک زن، «مریم رجوی» در رهبری جنبش و مبارزه جای گرفته بود.
این تحول خون تازهیی در رگهای سازمان و تشکیلات و جنبش مقاومت جاری کرده بود. لاجوردی و بازجوهایش در اوین، ابتدا با شکنجهی بیشتر و اذیت و آزارها خودشان را تخلیه میکردند.
بعدها معنی آن وحشیگریها در اتاقهای شکنجه و آن حرفهای رکیک و مطالبی را که رد و بدل میکردند بهتر فهمیدم.
مقاومت جمعی
بعد از مدت کوتاهی من و تعدادی از بچههایی را که باهم در زندان اوین زندگی جمعی داشتیم برای بازجویی صدا زدند.
جمع کوچک ما در همان بند شامل بخشی از هوادران سازمان مجاهدین خلق ایران بود که بیش از ۹۰درصد زندانیان را تشکیل میدادند.
همه به تجریه دریافته بودند که بدون یک برنامه و زندگی جمعی شرایط زندان از آنچه هست بسیار سختتر میشود. برای مقابله با سختیهای زندان، یا در واقع برای کاهشدادن فشارهایش، اوقات روزانه را برنامهریزی میکردیم.
مثلاً ساعتهائی را قرآن و نهج البلاغه میخواندیم. ساعتهائی ورزش میکردیم یا در بخشی از ساعتهای روز بهطور جمعی با کمترین امکانات موجود کاردستی درست میکردیم.
مهمترین دستاوردی که دشمن به آن امید بسته بود این بود که بتواند هرفردی را در زیر شکنجه یا در اثر انواع فشارهای روحی دیگر به این نقطه برساند که بهصورت شفاهی یا کتبی متعهد شود که «دیگر با سازمان مجاهدین خلق ایران همکاری نمیکنم»
بعد از مدتی که از شکلگیری کارهای جمعی ما میگذشت، یک روز چند نفری از ما را به بازجویی صدا زدند. ما را به داخل شعبه بردند سپس سلسله سؤالهایی مطرح کردند و به هرکس گفتند جداگانه بنویس!
از جمع ما هیچکس چیزی ننوشت و همهمان ساکت نشستیم. ما را تا صبح روز بعد همانجا رها کردند و کسی سراغمان نیامد. نه غذایی به ما داده شد، نه کسی حرفی میزد و نه اجازه توالت رفتن داشتیم.
روز بعد ما را به بند برگرداندند و تغییرهائی در ترکیب اتاقهای بند دادند و چندنفر را از آن بند به بند دیگری بردند. گویا تصور میکردند که رابطههای جمعی ما به این وسیله ازهم پاشیده میشود.
دلیل توحش
دو سال بعد از دستگیریم درحالیکه به اصطلاح دوران محکومیتم را میگذراندم، در یک نیمهشب من و چند تن از زندانیان را باهم صدا زدند.
من را به اتاقی بردند که مرد جوانی روی تخت شکنجه بود و داشتند او را با کابل میزدند. همین که سرم را بالا بردم بازجو که روبهرویم ایستاده بود و من متوجه حضورش نشده بودم.
با فشار خیلی زیاد انگشتانش را روی دو چشمم گذاشت و گفت: «یکبار دیگر حرکت اینجوری بکنی خودم چشمهایت را از حدقه در میآورم».
بعد مرا هول داد بهسمت دیوار و گفت خوب گوش کن! حق نداری چیزی ببینی ولی حواست را جمع کن و ببین! اگر چیزی نگویی سرنوشت خودت هم مثل این یکی میشود.
میدیدم که بازجوها از شکنجهکردن هر انسان دیگر و دردکشیدن و عذابدادن او لذت میبرند و برایشان مثل تفریح است. از درد و زجرکشیدن یک انسان دیگر قهقهه سر میدادند.
یکباره یکیشان مرا صدا زد و گفت: «الان دارد نوبت تو میشود چون این یکی منافق دیگر جانش تمام شد یا اطلاعاتت را میدهی یا به سرنوشت او دچار میشوی».
گفتم: «من اطلاعاتی ندارم. کارخلافی نکردهام که مجرم باشم و بخواهم اطلاعاتش را بدهم.» بلافاصله بر سرم ریختند و شروع کردند از هرطرف به کتک زدن.
وسطش هم با کین و غیظ زیاد میگفتند: «تو اطلاعات نداری؟» در اثنای همین کتککاری ناگهان یک ضربهی سنگین، احتمالاً با همان جسمی بود که به پشتم زده بودند به سرم زدند. تا چند لحظه در حالتی گیج و منگ بودم و دیگر از هوش رفتم.
سرم چنان کرخت شده بود که شک کردم آیا سرم در جای خودش قرار دارد یا نه؟ حالم بهشدت بد شده بود؛ ولی صداهایی که میشنیدم به قدری دردناک بود که وجدانم را به لرزه میانداخت و چنان وجودم را میسوزاند که وضعیت خودم فراموشم میشد.
درحالیکه با حالتی از بهت و ناباوری چشمهایم را به اطراف میچرخاندم، نفرات شکنجه شده را نگاه میکردم یکی از بازجوها متوجه من شد و با لگد به سرم کوبید و گفت: «داری چی رو نگاه میکنی؟ کور شو!»
دوباره از هوش رفتم. نتوانستم بفهمم که چرا ناگهان دست به این کار زدهاند. سایر زندانیان هم تحلیل و برداشت مشخصی از این کار نداشتند.
بعدها هنگامیکه به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوستم، همراه با مرور تحولات مبارزه مجاهدین با رژیم، توانستم تقارن آن رفتارها و مسایل بیرون زندان و مبارزهیی را که جریان داشت بفهمم.
سال۶۴ زمانی بود که در درون مجاهدین یک تحول ایدئولوژیک حول مسألهی زن و برابری زن و مرد رخ داده بود و یک زن، «مریم رجوی» در رهبری جنبش و مبارزه جای گرفته بود.
این تحول خون تازهیی در رگهای سازمان و تشکیلات و جنبش مقاومت جاری کرده بود. لاجوردی و بازجوهایش در اوین، ابتدا با شکنجهی بیشتر و اذیت و آزارها خودشان را تخلیه میکردند.
بعدها معنی آن وحشیگریها در اتاقهای شکنجه و آن حرفهای رکیک و مطالبی را که رد و بدل میکردند بهتر فهمیدم.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments