راز شب - فروغ گلستان -قسمت اول - تابستان ۱۳۶۰
Oct 16, 2019 ·
25m 43s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
این کتاب گذری کوتاه بر وقایع سالهای ۶۰ تا ۶۳ در زندان کرمان است.
يك چيز در همة زمانها ثابت است و قابل ستايش، و آن فداكاري صادقانه براي آزاديست.
سال تحصيلي سوم راهنمايي را در شهر بافت کرمان پشت سر گذاشته ام.
چهار برادر و دو خواهر دارم، مادرم خانه دار و بسيار مذهبي و پدرم مذهبی نيست.
یکروز صداي در خانه كه آمد بلند شدم. حميد وارد شد. كنار حوض نشست.
رنگش پريده بود. دستم را گرفت و در كنار خودش نشاند. رد نگاهش را گرفتم كه روي درختهاي آنسوي حياط متوقف شده بود. بيتاب بودم. درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود به آب حوض خيره شد و گفت: مهريار را دستگير كرده اند، زير شكنجه است.
حمید گفت: كساني كه يك هدف دارند، در يك مسير آنهم مسير آزادي حركت مي كنند، هيچوقت از هم جدا نمي شوند، حتي اگر ماهها يا سالها همديگر را نبينند.
به ياد مهريار افتادم و ذهنم به روزي پركشيدكه براي اولين بار او را ديدم. مهريار اسلامي، هوادار مجاهدين خلق.
شوكه شدم، نه باورم نمي شد، با اين سرعت او را اعدام كردند. مگر چه كرده بود؟ جز فعاليت تبليغي و خواندن و فروش نشرية مجاهدین.
دوران عوض شده بود. از شب ۳۰ خرداد به بعد، هرشب خبر دستگيري و اعدام بود.
سراغ هركس كه براي فعاليت مي رفتم يا دستگير شده يا تحت تعقيب و فراري بود.
شهريورماه از راه رسيد. روزها همراه با خبر اعدامها از پي هم مي گذشت.
حميد فراري بود، برادرم قاسم كه دبير زبان و چندسال از حميد بزرگتر بود،اخراج شده و از بافت رفته بود.
به نشانة تهديد پاسدار دستش را به آرامي روي كلتش گذاشت و گفت: دخترتان بايد با من به سپاه بيايد.
همين كه اسم سپاه آمد، رنگ مادرم به شدت پريد و با صداي بلند گفت: نه! او هيچ جا نمي آيد.
پاسدار مزبور كه فهميد به جايي نمي رسد گفت: تا ساعت ۲ ظهر وقت مي دهيم كه او را به مرکز سپاه بياوريد وگرنه مجبور مي شويم به زور او را ببريم.
در دلم غوغايي بود. به آرزويم رسيده بودم. با اشتياق دلم مي خواست به زندان بروم و به ديگران ملحق شوم. دلم نمي خواست در روزهايي كه بچه هايمان اعدام مي شوند يا در زندان هستند، من آزاد باشم. آنهم با اين وضعيت و محصور در خانه كه كاري نمي توانستم انجام بدهم.
هنوز حرف پدرم تمام نشده بود كه پاسدار گوشة چادر مرا گرفت و داخل اتاق فرستاد.
تا پدرم خواست عكس العملي نشان دهد، به سرعت در اتاق را قفل كرد.
پدرم هاج و واج مانده بود كه چه كند، هرچه داد زد فايده يي نداشت و او را از سپاه بيرون كردند.
با وارد شدن پاسدار به اتاق من از خاطرات كودكي بيرون آمدم. او مرا وارد اتاق ديگري كرد و بازجويي شروع شد.
بافت شهر کوچکی بود. و فضاي غالب شهر تحت تاثير مجاهدين و گروههاي چپ بود.
با صداي پاسدار ميرزايي كه گفت: پياده شو، پدرت به سپاه آمده است، به خودم آمدم. و از ماشين پياده شدم. پدرم آشفته و هراسان گفت: چي شده؟ با تو چكار كرده اند؟ به ما خبر رسيد كه تو را به بيمارستان برده اند.
مادرت از ظهر كه خبر را شنيده آسايش ندارد.
وقتی پاسدار گفت: تمام، برويد بيرون. پدرم با نارضايتي از من خداحافظي كرد و رفت.
وقتي ماهرخ سكوتش طولاني شد، گفتم: من را چون هوادار مجاهدين خلق هستم دستگير كرده اند.
و به زندان آورده اند. مجاهدين را مي شناسي؟
يك چيز در همة زمانها ثابت است و قابل ستايش، و آن فداكاري صادقانه براي آزاديست.
سال تحصيلي سوم راهنمايي را در شهر بافت کرمان پشت سر گذاشته ام.
چهار برادر و دو خواهر دارم، مادرم خانه دار و بسيار مذهبي و پدرم مذهبی نيست.
یکروز صداي در خانه كه آمد بلند شدم. حميد وارد شد. كنار حوض نشست.
رنگش پريده بود. دستم را گرفت و در كنار خودش نشاند. رد نگاهش را گرفتم كه روي درختهاي آنسوي حياط متوقف شده بود. بيتاب بودم. درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود به آب حوض خيره شد و گفت: مهريار را دستگير كرده اند، زير شكنجه است.
حمید گفت: كساني كه يك هدف دارند، در يك مسير آنهم مسير آزادي حركت مي كنند، هيچوقت از هم جدا نمي شوند، حتي اگر ماهها يا سالها همديگر را نبينند.
به ياد مهريار افتادم و ذهنم به روزي پركشيدكه براي اولين بار او را ديدم. مهريار اسلامي، هوادار مجاهدين خلق.
شوكه شدم، نه باورم نمي شد، با اين سرعت او را اعدام كردند. مگر چه كرده بود؟ جز فعاليت تبليغي و خواندن و فروش نشرية مجاهدین.
دوران عوض شده بود. از شب ۳۰ خرداد به بعد، هرشب خبر دستگيري و اعدام بود.
سراغ هركس كه براي فعاليت مي رفتم يا دستگير شده يا تحت تعقيب و فراري بود.
شهريورماه از راه رسيد. روزها همراه با خبر اعدامها از پي هم مي گذشت.
حميد فراري بود، برادرم قاسم كه دبير زبان و چندسال از حميد بزرگتر بود،اخراج شده و از بافت رفته بود.
به نشانة تهديد پاسدار دستش را به آرامي روي كلتش گذاشت و گفت: دخترتان بايد با من به سپاه بيايد.
همين كه اسم سپاه آمد، رنگ مادرم به شدت پريد و با صداي بلند گفت: نه! او هيچ جا نمي آيد.
پاسدار مزبور كه فهميد به جايي نمي رسد گفت: تا ساعت ۲ ظهر وقت مي دهيم كه او را به مرکز سپاه بياوريد وگرنه مجبور مي شويم به زور او را ببريم.
در دلم غوغايي بود. به آرزويم رسيده بودم. با اشتياق دلم مي خواست به زندان بروم و به ديگران ملحق شوم. دلم نمي خواست در روزهايي كه بچه هايمان اعدام مي شوند يا در زندان هستند، من آزاد باشم. آنهم با اين وضعيت و محصور در خانه كه كاري نمي توانستم انجام بدهم.
هنوز حرف پدرم تمام نشده بود كه پاسدار گوشة چادر مرا گرفت و داخل اتاق فرستاد.
تا پدرم خواست عكس العملي نشان دهد، به سرعت در اتاق را قفل كرد.
پدرم هاج و واج مانده بود كه چه كند، هرچه داد زد فايده يي نداشت و او را از سپاه بيرون كردند.
با وارد شدن پاسدار به اتاق من از خاطرات كودكي بيرون آمدم. او مرا وارد اتاق ديگري كرد و بازجويي شروع شد.
بافت شهر کوچکی بود. و فضاي غالب شهر تحت تاثير مجاهدين و گروههاي چپ بود.
با صداي پاسدار ميرزايي كه گفت: پياده شو، پدرت به سپاه آمده است، به خودم آمدم. و از ماشين پياده شدم. پدرم آشفته و هراسان گفت: چي شده؟ با تو چكار كرده اند؟ به ما خبر رسيد كه تو را به بيمارستان برده اند.
مادرت از ظهر كه خبر را شنيده آسايش ندارد.
وقتی پاسدار گفت: تمام، برويد بيرون. پدرم با نارضايتي از من خداحافظي كرد و رفت.
وقتي ماهرخ سكوتش طولاني شد، گفتم: من را چون هوادار مجاهدين خلق هستم دستگير كرده اند.
و به زندان آورده اند. مجاهدين را مي شناسي؟
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments