سفر مرجان بر بال ترانهها
Jun 7, 2020 ·
14m 46s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
وگر خواهی برآور دیدگانم
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوند است یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان برای مهر دادم
بگفتم راز پیش از آشکارا
تو خواهی خشم کن، خواهی مدارا
اگر خواهی بکش، خواهی برآویز
نکردم، نه کنم از راه پرهیز
(بخشی از منظومهٔ «ویس و رامین» اثر فخرالدین اسعد گرگانی»
آشنایی در میان آشنایان
گویی همین دیروز بود که به اشرف ۳ آمد تا در مراسم گردهمایی سالیانهٔ مجاهدین با دیگر یاران و همرزمانش حضور به هم رساند. به هر یک از مجاهدین که میرسید نگاه مشتاقش را به سیمایش میدوخت و با او دمخور میشد. چنان به شنیدن میایستاد که گویی یکی از فرزندان خود را دیده است. گاه شنیدن خاطرات مخاطبانش، از زندان و لحظات رزم، چنان او را مجذوب میکرد که از یاد میبرد که دقیقهها از پایان جلسهای که به آن دعوت شده بود، گذشته است و مدعوین آنجا را ترک کردهاند. رفتار بیپیرایه و خاکی او با قهرمانان آزادی چنان مینمود که گویی سالیان است که آنها را میشناسد.
این تنها باری بود که گریه کردم
آری، مرجان هنرمند سرشناس مقاومت ایران، مجاهدین را از سال ۵۹ میشناخت؛ اما آشنایی بیشتر او با آنها هنگامی حاصل شد که بهدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران در تیر ماه ۶۱ طی یورش پاسداران به منزلش دستگیر و روانهٔ شکنجهگاه مخوف و بدنام اوین شد. در آنجا گویی گمشدهٔ خود را یافت. روح حساس و قلب دردمند این هنرمند مردمی با دیدن شکنجههای اعمال شده بر زنان مجاهد خلق و شنیدن سرگذشتشان منقلب شد.
این دوران برای مرجان همراه با یک تحول روحی بود. او خود در این باره میگوید:
«روزی که دستگیر شدم با خودم عهد کردم ضعف نشان ندهم و هرگز گریه نکنم. در تمام مدت زندان هم با وجود همه تحقیرها و فشارها از جانب لاجوردی و بقیه، گریه نکردم. روزی که آزاد میشدم در راهروی خروجی در وضعیتی قرار گرفتم که خانوادهام روبهرویم ایستاده بودند و باید بهسمت آنها میرفتم و از خواهران مجاهدی که در زندان با آنها بودم دور میشدم. این، تنها باری بود که گریه کردم و از ته دل هم گریه کردم».
استعدادی درخشان و روحی ناآرام
خانم مرجان(شهلا صافیضمیر) در سال ۱۳۲۷ در خانوادهای صاحب فرهنگ به دنیا آمد. پدرش «علی صافیضمیر» از مدیران راه و مادرش «کبری بهمنی تبری» از آموزگاران دبستانهای ابتدایی بود. مرجان کودکی خود را در چنین خانوادهای سپری کرد. پس از پشت سرگذاشتن تحصیلات ابتدایی در دبیرستان الوند، در آزمونی شرکت کرد بهعنوان یکی از گویندگان برنامهٔ کودک تلویزیون برگزیده شد، همزمان به تحصیل در زمینهٔ خبرنگاری و کار برای مجلهٔ اطلاعات کودکان پرداخت. او سپس وارد عرصهٔ سینما شد اما سینما روح ناآرام او را اقناع نمیکرد. دیری نکشید که ترنم جادویی موسیقی، مرغ سبکبال خیالش را با خود به سرزمینهای ناآشنا و در عینحال آشنا با پسند و سلیقهٔ او برد. استعدادهای نهفتهٔ او در خوانندگی چنان شکوفا شد که خود میگوید: «در مدتی کمتر از ۲سال، بیش از ۲۰ترانه خواندم و سرخوش از هنر به عرصهٔ موسیقی ایران قدم نهادم. حال دیگر خودم بودم، من بودم که انتخاب میکردم چه بخوانم؛ نه اینکه انتخاب شوم چه کسی را بازی کنم».
زن هنرمند بودن، گناهی نابخشودنی
ایلغار فرهنگکش خمینی با تابلوی «موسیقی ممنوع»! هنر مرجان را نیز شامل شد؛ بهخصوص که او یک زن بود. زن بودن و در همان حال هنرمند بودن در قاموس جنسیتی آخوندها گناهی نابخشودنی بود. مرجان با اجرای ترانهٔ «وطن»، با شعر علیرضا میبدی و آهنگ زندهیاد عماد رام، این گناه نابخشودنی را نابخشودنیتر کرد.
«... بیتو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
من باهاتم مثل بارون تو چشاتم
مثل غصه تو صداتم
چون پرنده در هواتم
ای وطن ای خانهٔ من
بی تو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم»
آخوندهای بیوطن که تکرار نوای «وطن» در گوششان طنینی ناخوشایند داشت، مرجان را به جرم دفاع از وطن در برابر ارتجاع هار و افسارگسیختهٔ خود، دستگیر و روانهٔ زندان کردند. در این یورش پاسداران ویولن پرویز یاحقی را که در منزل مرجان بود، درهمشکستند اما مرجان را نتوانستند درهمبشکنند.
گیرم که در باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است
با ریشه چه میکنید؟
...
گیرم که باد هرزهٔ شبگرد
با هایوهوی نعرهٔ مستانه در گذر باشد
با صبح روشنِ پرترانه چه میکنید؟
«باد هرزهٔ شبگرد» با «هایوهوی نعرهٔ مستانه»اش، در جستجوی نتهای آواز مرجان و دیگر هنرمندان سر خم نکرده در برابر استبداد مذهبی کوچهها و خیابانهای ایران را لیس میکشید اما مرجان که به طلیعهٔ «صبح روشن پرترانه» چشم دوخته بود، نه هنر خود را ترک کرد، نه آن را به پای خوکان ریخت؛ بلکه با گزیدن سکوتی اعتراضآمیز آن را برای روزهای روشن پر ترانه به نگهبانی نشست.
چنان با درد این مردم عجینم من ...
مرجان، در تیرماه ۶۱ برای بار دوم، به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران، دستگیر و به مدت ۲سال زندانی شد. بیش از ۸ماه از این دوران در انفرادی سپری گشت. در این دوران سخت و البته شکوهمند، همانطور که اشاره رفت، مرجان هنر مقاومت و مبارزه برای آزادی مردمش را نیز به مجموعه هنرهایش افزود. پس از آزادی از زندان بهدلیل خطراتی که او را تهدید میکرد، تصمیم به جلای وطن گرفت و سرانجام در سال ۸۰ به آمریکا رفت.
صدای مخملی مرجان بعد از ۲۶سال سکوت استخوانسوز سرانجام در اجتماع بزرگ کنگرهٔ ایرانیان در واشنگتن دی.سی با اجرای ترانهٔ «رویش ناگزیر» در خارج از کشور طنینانداز شد.
زدن و بردن و کشتن بادهای سموم نتوانست رویش ناگزیر جوانههای صدای مرجان را مانع شود.
گیرم که میزنید
گیرم که میبرید
گیرم که میکشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟
سلاح من، صدای من است
مرجان هنگامی که بار دیگر خود را در کنار مجاهدین و در صفوف مقاومت علیه دیکتاتوری یافت، دیگر نه خود را یک هنرمند و نه حتی یک هنرمند مردمی و متعهد بلکه یک مبارز خطاب میکرد؛ مبارزی که هنر و صدایش را بهعنوان سلاح برای برانداختن «ابلیس پیروز مست» به میدان آورده بود. او بر آن بود که دیگر عشق را نباید در پستوی خانه نهان کرد.
«من از ایران آمدم. دیگر اینجا خودم را خواننده نمیدانم خودم را یک مبارز میدانم که تنها سلاحش صدای اوست و به وسیلهٔ این سلاح است که میتواند مبارزه کند. به همین مناسبت ترانههایی که میخوانم ترانههای خوانندگی نیست؛ ترانههایی که در آن حرف هست، در آن سخن هست و خیلی خوشحالم که این مقاومت را در کنار بچههای اشرفی دارم انجام میدهم».
آری، گویاتر از این نمیشد گفت:
«کار من فقط مبارزه است سلاح من هم صدای من است و موسیقی من است».
از «پرندهٔ تنها» و «گمشده» تا «میتوان و باید» و «وقت براندازی»
مرجان، این هنرمند خالق ترانههایی مانند «کی صدا کرد منو»، «دودونه»، «پرندهٔ تنها»، «کویر دل» و «گمشده» در تداوم بلوغ هنری خود و عشق به مردم و وطنی که خمینی آن را شکست و به یغما برد، سر از ترانهٔ ممنوع «وطن» در آورد و برای نجات این وطن ۲۶سال غربت را در وطن خویش به جان خرید و سرانجام هنرش را به سلاحی برّا تبدیل ساخت؛ سلاحی بر گلوی سلاخان زندگی. چکامههای او پس از اجرای «رهایی» و «رویش ناگزیر» هر یک به گلولههایی تبدیل شدند تا در شبستان تاریک آخوندزاد طنین بیفکنند و امید بیافرینند.
«قدغن»، «شهیدای شهر»، «پرچم»، «فریاد بیصدا» و دیگر چکامههای آتشین از این گونهاند. در ترانهٔ «اوین بگو!» مرجان از عمق جان اوین را به گفتن ناگفتههای سالیانش ترغیب کرد و با آوای سوزناکش یاد شهیدانی را زنده ساخت که فریادهای واپسینشان در آجر به آجر آن شنیدنی است.
مرجان، این صدای شورش زن ایرانی، بر ارتجاعیترین نظم زنستیز، بر بال ترانههایش، اکنون سفری بیبازگشت را، از ما نظر پوشانده است؛ اما ما را ناظر است و با «وقت براندازی»، برای براندازی قاتلان زندگی با ما همراه.
با «آرزو»هایی «چشم بهراه»؛ و به او میگوییم:
«میهنی میسازیم» که در آن قانونی، برتر از خواسته مردم نیست.
قلب گرم و پرتپش مرجان نایستاد، برای تپیدن قلبی جاودانه شد که عشق همیشهٔ ماست: ایران
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوند است یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان برای مهر دادم
بگفتم راز پیش از آشکارا
تو خواهی خشم کن، خواهی مدارا
اگر خواهی بکش، خواهی برآویز
نکردم، نه کنم از راه پرهیز
(بخشی از منظومهٔ «ویس و رامین» اثر فخرالدین اسعد گرگانی»
آشنایی در میان آشنایان
گویی همین دیروز بود که به اشرف ۳ آمد تا در مراسم گردهمایی سالیانهٔ مجاهدین با دیگر یاران و همرزمانش حضور به هم رساند. به هر یک از مجاهدین که میرسید نگاه مشتاقش را به سیمایش میدوخت و با او دمخور میشد. چنان به شنیدن میایستاد که گویی یکی از فرزندان خود را دیده است. گاه شنیدن خاطرات مخاطبانش، از زندان و لحظات رزم، چنان او را مجذوب میکرد که از یاد میبرد که دقیقهها از پایان جلسهای که به آن دعوت شده بود، گذشته است و مدعوین آنجا را ترک کردهاند. رفتار بیپیرایه و خاکی او با قهرمانان آزادی چنان مینمود که گویی سالیان است که آنها را میشناسد.
این تنها باری بود که گریه کردم
آری، مرجان هنرمند سرشناس مقاومت ایران، مجاهدین را از سال ۵۹ میشناخت؛ اما آشنایی بیشتر او با آنها هنگامی حاصل شد که بهدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران در تیر ماه ۶۱ طی یورش پاسداران به منزلش دستگیر و روانهٔ شکنجهگاه مخوف و بدنام اوین شد. در آنجا گویی گمشدهٔ خود را یافت. روح حساس و قلب دردمند این هنرمند مردمی با دیدن شکنجههای اعمال شده بر زنان مجاهد خلق و شنیدن سرگذشتشان منقلب شد.
این دوران برای مرجان همراه با یک تحول روحی بود. او خود در این باره میگوید:
«روزی که دستگیر شدم با خودم عهد کردم ضعف نشان ندهم و هرگز گریه نکنم. در تمام مدت زندان هم با وجود همه تحقیرها و فشارها از جانب لاجوردی و بقیه، گریه نکردم. روزی که آزاد میشدم در راهروی خروجی در وضعیتی قرار گرفتم که خانوادهام روبهرویم ایستاده بودند و باید بهسمت آنها میرفتم و از خواهران مجاهدی که در زندان با آنها بودم دور میشدم. این، تنها باری بود که گریه کردم و از ته دل هم گریه کردم».
استعدادی درخشان و روحی ناآرام
خانم مرجان(شهلا صافیضمیر) در سال ۱۳۲۷ در خانوادهای صاحب فرهنگ به دنیا آمد. پدرش «علی صافیضمیر» از مدیران راه و مادرش «کبری بهمنی تبری» از آموزگاران دبستانهای ابتدایی بود. مرجان کودکی خود را در چنین خانوادهای سپری کرد. پس از پشت سرگذاشتن تحصیلات ابتدایی در دبیرستان الوند، در آزمونی شرکت کرد بهعنوان یکی از گویندگان برنامهٔ کودک تلویزیون برگزیده شد، همزمان به تحصیل در زمینهٔ خبرنگاری و کار برای مجلهٔ اطلاعات کودکان پرداخت. او سپس وارد عرصهٔ سینما شد اما سینما روح ناآرام او را اقناع نمیکرد. دیری نکشید که ترنم جادویی موسیقی، مرغ سبکبال خیالش را با خود به سرزمینهای ناآشنا و در عینحال آشنا با پسند و سلیقهٔ او برد. استعدادهای نهفتهٔ او در خوانندگی چنان شکوفا شد که خود میگوید: «در مدتی کمتر از ۲سال، بیش از ۲۰ترانه خواندم و سرخوش از هنر به عرصهٔ موسیقی ایران قدم نهادم. حال دیگر خودم بودم، من بودم که انتخاب میکردم چه بخوانم؛ نه اینکه انتخاب شوم چه کسی را بازی کنم».
زن هنرمند بودن، گناهی نابخشودنی
ایلغار فرهنگکش خمینی با تابلوی «موسیقی ممنوع»! هنر مرجان را نیز شامل شد؛ بهخصوص که او یک زن بود. زن بودن و در همان حال هنرمند بودن در قاموس جنسیتی آخوندها گناهی نابخشودنی بود. مرجان با اجرای ترانهٔ «وطن»، با شعر علیرضا میبدی و آهنگ زندهیاد عماد رام، این گناه نابخشودنی را نابخشودنیتر کرد.
«... بیتو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
من باهاتم مثل بارون تو چشاتم
مثل غصه تو صداتم
چون پرنده در هواتم
ای وطن ای خانهٔ من
بی تو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم»
آخوندهای بیوطن که تکرار نوای «وطن» در گوششان طنینی ناخوشایند داشت، مرجان را به جرم دفاع از وطن در برابر ارتجاع هار و افسارگسیختهٔ خود، دستگیر و روانهٔ زندان کردند. در این یورش پاسداران ویولن پرویز یاحقی را که در منزل مرجان بود، درهمشکستند اما مرجان را نتوانستند درهمبشکنند.
گیرم که در باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است
با ریشه چه میکنید؟
...
گیرم که باد هرزهٔ شبگرد
با هایوهوی نعرهٔ مستانه در گذر باشد
با صبح روشنِ پرترانه چه میکنید؟
«باد هرزهٔ شبگرد» با «هایوهوی نعرهٔ مستانه»اش، در جستجوی نتهای آواز مرجان و دیگر هنرمندان سر خم نکرده در برابر استبداد مذهبی کوچهها و خیابانهای ایران را لیس میکشید اما مرجان که به طلیعهٔ «صبح روشن پرترانه» چشم دوخته بود، نه هنر خود را ترک کرد، نه آن را به پای خوکان ریخت؛ بلکه با گزیدن سکوتی اعتراضآمیز آن را برای روزهای روشن پر ترانه به نگهبانی نشست.
چنان با درد این مردم عجینم من ...
مرجان، در تیرماه ۶۱ برای بار دوم، به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران، دستگیر و به مدت ۲سال زندانی شد. بیش از ۸ماه از این دوران در انفرادی سپری گشت. در این دوران سخت و البته شکوهمند، همانطور که اشاره رفت، مرجان هنر مقاومت و مبارزه برای آزادی مردمش را نیز به مجموعه هنرهایش افزود. پس از آزادی از زندان بهدلیل خطراتی که او را تهدید میکرد، تصمیم به جلای وطن گرفت و سرانجام در سال ۸۰ به آمریکا رفت.
صدای مخملی مرجان بعد از ۲۶سال سکوت استخوانسوز سرانجام در اجتماع بزرگ کنگرهٔ ایرانیان در واشنگتن دی.سی با اجرای ترانهٔ «رویش ناگزیر» در خارج از کشور طنینانداز شد.
زدن و بردن و کشتن بادهای سموم نتوانست رویش ناگزیر جوانههای صدای مرجان را مانع شود.
گیرم که میزنید
گیرم که میبرید
گیرم که میکشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟
سلاح من، صدای من است
مرجان هنگامی که بار دیگر خود را در کنار مجاهدین و در صفوف مقاومت علیه دیکتاتوری یافت، دیگر نه خود را یک هنرمند و نه حتی یک هنرمند مردمی و متعهد بلکه یک مبارز خطاب میکرد؛ مبارزی که هنر و صدایش را بهعنوان سلاح برای برانداختن «ابلیس پیروز مست» به میدان آورده بود. او بر آن بود که دیگر عشق را نباید در پستوی خانه نهان کرد.
«من از ایران آمدم. دیگر اینجا خودم را خواننده نمیدانم خودم را یک مبارز میدانم که تنها سلاحش صدای اوست و به وسیلهٔ این سلاح است که میتواند مبارزه کند. به همین مناسبت ترانههایی که میخوانم ترانههای خوانندگی نیست؛ ترانههایی که در آن حرف هست، در آن سخن هست و خیلی خوشحالم که این مقاومت را در کنار بچههای اشرفی دارم انجام میدهم».
آری، گویاتر از این نمیشد گفت:
«کار من فقط مبارزه است سلاح من هم صدای من است و موسیقی من است».
از «پرندهٔ تنها» و «گمشده» تا «میتوان و باید» و «وقت براندازی»
مرجان، این هنرمند خالق ترانههایی مانند «کی صدا کرد منو»، «دودونه»، «پرندهٔ تنها»، «کویر دل» و «گمشده» در تداوم بلوغ هنری خود و عشق به مردم و وطنی که خمینی آن را شکست و به یغما برد، سر از ترانهٔ ممنوع «وطن» در آورد و برای نجات این وطن ۲۶سال غربت را در وطن خویش به جان خرید و سرانجام هنرش را به سلاحی برّا تبدیل ساخت؛ سلاحی بر گلوی سلاخان زندگی. چکامههای او پس از اجرای «رهایی» و «رویش ناگزیر» هر یک به گلولههایی تبدیل شدند تا در شبستان تاریک آخوندزاد طنین بیفکنند و امید بیافرینند.
«قدغن»، «شهیدای شهر»، «پرچم»، «فریاد بیصدا» و دیگر چکامههای آتشین از این گونهاند. در ترانهٔ «اوین بگو!» مرجان از عمق جان اوین را به گفتن ناگفتههای سالیانش ترغیب کرد و با آوای سوزناکش یاد شهیدانی را زنده ساخت که فریادهای واپسینشان در آجر به آجر آن شنیدنی است.
مرجان، این صدای شورش زن ایرانی، بر ارتجاعیترین نظم زنستیز، بر بال ترانههایش، اکنون سفری بیبازگشت را، از ما نظر پوشانده است؛ اما ما را ناظر است و با «وقت براندازی»، برای براندازی قاتلان زندگی با ما همراه.
با «آرزو»هایی «چشم بهراه»؛ و به او میگوییم:
«میهنی میسازیم» که در آن قانونی، برتر از خواسته مردم نیست.
قلب گرم و پرتپش مرجان نایستاد، برای تپیدن قلبی جاودانه شد که عشق همیشهٔ ماست: ایران
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company